۱۴ آذر ۱۳۹۱

شطرنج با فرشته لاغر

به یاد محمد جعفر پوینده

در سالروز قتل او و محمد مختاری
-----------------------


به این شب ضامن دار

پشت نمی توان کرد !

رو در رویش

با فاصله کافی بنشین

و مسیر استخوانی انگشتانش را

حدس بزن

              ****


هوای چنین شبی خوردن ندارد

به هوا خوران سر خوش

و هر بارانی پوشی که دست در جیب

از کنارت می گذرد

مشکوک باش


           ****

او نیز مثل تو

از کاغذ سفید می ترسد

زیر نگاهش فقط

سفیدی های ذهنت را ورق بزن

بگذار فکر کند در باغ نیستی

و فرق افتادن سیب و ستاره را نمی دانی

مسیر بردنت را ، خوب که هموار کرد

بگو : خر خودتی !


            ****

او همچنان وانمود می کند

جز چراغ های زرد خیابان

سایه های نرم

و پرده های کشیده گلدار

هیچ سابقه ای ندارد

تو فکر کن سر میزی نشسته ای

و شطرنج می زنی

با فرشته ای لاغر

در شنل سیاه .

--------------------------

از مجموعه ( دوربین قدیمی و اشعار دیگر )
انتشارات مروارید - چاپ سوم - تهران - 1389


 


 


 


 


 

۱۳ آذر ۱۳۹۱

لوبیتل 2

ودنیای سایه ها

این تصویر اولین دوربینی است که به عمرم خریده ام و مانند بسیاری دیگر به خاطر ارزانی بیش از حد آن هرگز قدرش را ندانستم .

لوبیتل2 دوربینی بود ساخت روسیه شوروی و تقلیدی از روپلکس آلمانی که در کشورهای جهان سوم به قیمتی بسیار ارزان در حد هفت دلار قبل از انقلاب به فروش می رسید . شاتر دقیق و لنز کریستال پاکیزه ای داشت که در دست عکاس با حوصله قادر بود عکس حرفه ای بگیرد . اما بدنه کائو چوئی و سبکش و ظاهر ساده ای که داشت  باعث شده بود در غرب و شاید از سر خصومت  لقب دوربین اسباب بازی به آن بدهند . این دوربین را من در سالهای آخر دبیرستان از روبروی تئاتر شهر در خیابان پهلوی به قیمت 42 تومان خریدم و چهار سال مدام در نقاط مختلف ایران برایم عکس گرفت . بازار کرمان و تعدادی از روستاهای بلوچستان را با همین دوربین عکاسی کردم و سر انجام آخرین عکس را که  سلف پرتره  ضمیمه باشد  قبل از ترک ایران در حیاط خانه پدری از اینجانب که صاحبش بودم گرفت  و پس آن برای همیشه در آن زیر زمین تاریک و نمور به دنیای سایه ها پیوست . همیشه افسوس خورده ام که چرا  آن را با خود به لندن نبرده ام . شاید می پنداشتم قابل خارج بردن نیست . 

کارخانه لوبیتل پس از وقفه ای طولانی به یاری سرمایه گذاران بخش خصوصی مدتی است دیگر باره به کار افتاده و لوبیتل را با قیمتی در حد  دویست دلار به بازار عرضه کرده است . اما فروش لوبیتل در عصر حاضر به فروش افسار در بازار شهری می ماند که اسب هایش همه مرده باشند .   چرا که  پیدا کردن فیلم این نوع دوربین  در بسیاری از نقاط جهان امری است محال .     

۱۲ آذر ۱۳۹۱

گفتگو با روزنامه بهار

 
انزوا طلب هستم

داوود سینایی

 دردفتر مطبوعاتی در خیابان خردمند جنوبی احتمالا با صفاری از همه چیز حرف زده ایم مگر شعر. عباس صفاری پوشه بزرگی همراه داشت از آثار چاپ دستی اش که گفت قرار است در یکی از گالری‌های تهران به نمایش گذاشته شود. با گالری سیحون صحبت کرده‌ بود، البته قرار نهایی را نگذاشته بودند. نمونه‌هایی از آثار چاپ صفاری در سایت شخصی‌اش هست. از آنهایی که به من نشان داد، یکی را خوب یادم مانده. فرشته فربه‌ای با صورتی بچه‌گانه که میان آسمان و زمین معلق است و طوماری در دست گرفته که رویش نوشته شده انار یزد و درختان انار هم به قرینه در دو طرف سر به فلک کشیده‌اند. آنهای دیگر، احتمالا از روی عکس‌هایی است از سال‌های رکود اقتصادی در آمریکا؛ مردان جوان مغموم و فکری با کلاه‌های لبه‌دار، کت و شلوار و جلیقه، نشسته و ایستاده با چهره‌های گرفته.

در ضمن عباس صفاری مخالفتی ندارد که او را جزو جریانی بدانیم که به شعر ساده معروف است، در عین حال می‌گوید این اسم‌گذاری خیلی بی‌سلیقه و ساده‌انگارانه است.

* - شما سه سال قبل از انقلاب از ایران خارج شدید برای تحصیل - تا آن موقع چه کردید؟
من هفت‌ساله بودم که از یزد به تهران آمدم. دیپلم ادبی گرفتم و رفتم سربازی. بعد عضو سپاه بهداشت شدم. در بلوچستان خدمت کردم. بعد از سربازی هم در وزارت بهداری مشغول شدم و رفتم به دشت مغان و میناب بندرعباس و بندر جاسک. بعد برای تحصیل رفتم انگلستان.
* - رفتید انگلستان که نقاشی بخوانید؟
نه قرار بود سینما بخوانم. ولی انگلستان دیپلم آن زمان ایران را قبول نداشت. اگر می‌خواستم دانشگاه بروم باید دوباره دبیرستان را می‌خواندم، سنم بالا رفته بود و حوصله درس‌های دبیرستان را نداشتم. این شد که دو سال در انگلستان زبان خواندم و بعد رفتم آمریکا و در آنجا هنرهای تجسمی با  گرایش تبلیغات تجاری خواندم.
*- پس سینما چه شد؟ ‌
سینما رشته گرانی بود. آمریکا رفتن من مصادف بود با انقلاب در ایران و قطع شدن هزینه‌ای که برای ما فرستاده می‌شد. از طرف دیگر من از دانشگاه تگزاس پذیرش داشتم که رشته سینمایش
چنگی به دل نمی‌زد. در آن زمان کلاس‌های سینمایی هیوستون خیلی تعریفی نبود.
* - چرا دوست داشتید سینما بخوانید؟ ‌به چه فیلم‌هایی علاقه داشتید؟
در سینمای ایران بیشتر فیلمفارسی ساخته می‌شد که من علاقه‌ای به آن نداشتم. چند فیلم هم کارگردان‌هایی مثل مهرجویی، کیمیایی و بیضایی ساخته بودند که البته سرجمع 10 تا نمی‌شد. سینمای هنری ایران هنوز قوام نیافته‌ بود و مثل امروز نبود. توجه و علاقه من به ایتالیایی‌ها بود. پیر پائولو پازولینی که چند فیلمش به رغم سانسور آن روزگار در تهران به نمایش درآمد، ویتوریو ‌دسیکا، ویسکونتی یا فلینی. از فیلم‌های دیگر آن روزها وسترن را نه خوب می‌شناختم و نه دوست داشتم. برایم تصویری از قلدری و روحیه ماچوی آمریکایی بود. مثلا جان فورد را نمی‌شناختم. وسترن اسپاگتی هم بود که بعدا دقیق‌تر شناختم و فهمیدم.
* - در آن سال‌ها شعر می‌گفتید؟ ‌
اولین شعرهایم را 15، 16ساله بودم که نوشتم، غزل‌هایی به شکل سنتی. ‌در نشریات آن زمان مثل صبح‌امروز چندتایی را چاپ کردم، ‌تعدادی هم شعر نو تحت‌تاثیر اخوان ثالث سرودم. در آن سال‌ها کارهایی که از من عرضه شده ترانه است. 10، 12 ترانه نوشتم برای خواننده‌های پاپ آن دوره. بیشترش را هم پرویز اتابکی آهنگسازی کرد. اما وقتی به سربازی رفتم، ترانه را کنار گذاشتم.
* - پس به موسیقی پاپ هم علاقه‌مند بودید.
بله، البته آن زمان هنوز اسمش بود موسیقی جاز و ویگن هم سلطان جاز بود که یادم نمی‌آید یک ترانه جاز محض نمونه خوانده باشد. عنوان‌هایی مثل ترانه‌سرایی نوین و... هنوز وجود نداشت. با این حال چند خواننده بودند که کارشان را دوست داشتم. بیشتر موسیقی غربی گوش می‌کردم.
* - از فضای موسیقی پاپ آن روزگار و همکاری با خواننده‌هایی مثل فرهاد، رفتن به خدمت سربازی در ‌بلوچستان و بعد کار کردن در ‌دشت مغان و میناب... برایتان سخت نبود؟
نه واقعا. من با تصمیم خودم رفتم بلوچستان. در امتحان نهایی پادگان که بعد از شش ماه دوره آموزشی برگزار می‌شد عمدا نفر آخر شدم. یعنی ورقه را سفید دادم که به دوردست‌ترین نقطه ایران اعزام بشوم. قصدم  بلوچستان بود. می‌دانستم به نقاط دیگر ایران گذارم خواهد افتاد اما بلوچستان را اگر نبینم تا آخر عمر ندیده‌ام. این شد که به دوردست‌ترین روستا رفتم؛ دورترین نقطه از مرکز. اما برایم سخت نبود. راستش علاقه‌ای به جمع هنرمندان و محافل تهران نداشتم. بعد از خدمت سربازی هم می‌توانستم در تهران کار بگیرم اما دوباره رفتم بهداری و تقاضا کردم مرا به نقاط دورافتاده مثل بندر جاسک بفرستند.
* - احتمالا تنهایی را دوست دارید و با آن راحت کنار می‌آیید.
فکر کنم روی هم رفته اگر بخواهم خودم را توصیف کنم کلمه درست انزواطلب باشد. یعنی تمایل به تنهایی انتخابی و اختیاری. از مردم گریزان نیستم اما شاید به خاطر تربیت کودکی دوست، انگشت‌شمار داشته‌ام و این شیوه زندگی‌ام شده است.
* - دیگر هیچ‌وقت ترانه نگفتید؟
نه راستش. شاید چون خواننده‌ها و موزیسین‌های ایرانی که به غرب آمده‌اند یا دست‌کم آنها که من می‌شناسم این کار را بیشتر برای گذران امور انجام می‌دهند. من انتقادی به آنها ندارم، می‌دانم که زندگی در غرب چقدر دشوار است و رفع و رجوع مسایل اقتصادی گاهی جایی برای دغدغه‌های هنری باقی نمی‌گذارد اما خب این موسیقی مورد علاقه من نیست. بعضی‌ها را می‌شناسم که امکانات مالی بهتری داشتند، تحصیل موسیقی کردند اما چون روحیه‌شان با این شیوه جور درنمی‌آمد موسیقی را کنار گذاشتند. مثل خواننده بااستعدادی   که سال‌هاست در لندن زندگی می‌کند و دندانپزشک موفقی شده و خواندن را کنار گذاشته. در لس‌آنجلس می‌بینی که خواننده و آهنگساز کارشان را تکرار می‌کنند. من علاقه‌ای ندارم به این جمع بپیوندم. آنها بیشتر از کیسه خاطره می‌خورند و حرف های قدیمی را تکرار می‌کنند. خواننده‌ای که 30 سال است در غرب زندگی می‌کند و هیچ نشانه‌ای از محل زندگی‌اش در ترانه‌هایش نیست یک جای کارش ایراد دارد. به همین خاطر من از محیط موسیقی دور شده‌ام.
* - تاثیری از ترانه‌های موزیک راک که در جوانی دوست داشتید در شعرتان هست.
در ایران Beatles و The Who گوش می‌کردم گاهی هم باب دیلن و پینک فلوید. وقتی به بلوچستان رفتم صفحه آلبوم Who is next از the who را با خودم بردم. تلفیق زیبایی است از موسیقی شرق و غرب. در اروپا و آمریکا طرفدار لئونارد کوهن شدم. موسیقی حتما بر شعر من تاثیر گذاشته. اما در آن زمان که شیفته موزیک بودم آنقدر انگلیسی نمی‌دانستم که معنی ترانه را درک کنم. گاهی یک جمله را با‌هزار زحمت و سروته کردن دیکشنری درمی‌یافتم. اما در آمریکا با شعر لئونارد کوهن آشنا شدم. او بیشتر از آنکه ترانه‌سرا و خواننده باشد شاعر است و گویا نامزد نوبل ادبیات هم بوده است. نمی‌دانم تا چه حد روی من تاثیر گذاشته اما در همه این سال‌ها بسیار به او گوش داده‌ام.
* - اینها سلیقه سال‌های جوانی است. در این سه دهه چه گوش کرده‌اید؟
گوش کردن به موسیقی همیشه برایم جدی بوده است. اما عادت ندارم موسیقی را بگذارم در پس‌زمینه. این کار حتی اذیتم می‌کند. موسیقی گوش کردن برایم یک کار است. زمانی که به موسیقی اختصاص می‌دهم شاید کم باشد اما آن زمان برنامه‌ریزی شده است و با مشغله دیگری همراه نمی‌شود. هنوز موسیقی غربی گوش می‌دهم. همسر من آمریکایی است و دوستان ما اغلب آمریکایی هستند. از بدو ورود به آمریکا هرسال کنسرت می‌رویم. بلیت سالیانه هالیوودبال را می‌خریم. یک آمفی‌تئاتر بزرگ در دل یک تپه ساخته شده و سه، چهارماه سال در طول تابستان هرشب آنجا کنسرت‌های مختلف برگزار می‌شود. موسیقی کلاسیک بیشتر است ولی پاپ و جاز هم اجرا می‌شود. به خاطر وسیع بودن محوطه بلیت‌هایی از 200دلار تا دو دلار می‌شود خرید. ما از دوره دانشجویی با دو دلاری شروع کردیم و حالا به وسط‌ها رسیده‌ایم. هنوز به جلوی سن نرسیده‌ایم. البته علاقه‌ای هم نداریم. به موسیقی فولکوریک جهان هم علاقه‌مندم. به‌خصوص موسیقی آمریکای جنوبی، کشورهایی مثل ‌بولیوی، ‌پرو و... احتمالا چون این سرزمین‌ها بسیار بلند و بادگیر هستند موسیقی‌شان متشکل از اصوات متنوع سازهای بادی است. موسیقی‌های دیگر هم گوش کرده‌ام. ولی هرچه پا به سن می‌گذارم به سلیقه روزهای جوانی بیشتر بازمی‌گردم.
* - مشغولیت‌های دیگرتان چیست؟
خب Woodcut هست که البته در چهارسال گذشته از حد تفنن محض گذشته و یک جور حرفه شده است. تا همین پنج، شش سال پیش هیچ فعالیتی در رشته تحصیلی‌ام نداشتم . در دانشگاه کلاس لیتوگرافی بر داشتم که در ایران به چاپ سنگی معروف است. اما لیتوگرافی، تکنیک چاپ گرانی است، هم دستگاه چاپش و هم مرکبش ‌گران است و اجرایش هم به فضای بزرگی نیاز دارد، توی خانه نمی‌شود. اما در این سال‌ها به Woodcut که آن را به فارسی چوب‌نگاره ترجمه کرده‌ام علاقه‌مند شدم. یک تکنیک چاپ با قالب‌های چوبی است که در خاور دور و غرب سابقه طولانی دارد این روزها اکثرا چاپ با لینولیوم یا همان کفپوش آشپزخانه را ترجیح می‌دهند. برش مهرهای چوبی برای چاپ دشوار است درعوض برخلاف لینولیوم بافت متنوع سطوح چوبی در چاپ بازتاب می‌یابد. قبل از آن عکاسی می‌کردم. هنوز هم در خانه تاریکخانه دارم اما به ندرت سراغش می‌روم. عملا وقتی تصمیم گرفتم شعر و ترجمه شعر را دنبال کنم زمینه‌های دیگر را کنار گذاشتم.
*- تا به حال به زبان انگلیسی هم شعر گفته‌اید؟
نه، گاهی شعر به انگلیسی ترجمه کرده‌ام، گاهی دیگران شعرم را ترجمه کرده‌اند. آمریکایی‌ها می‌گویند نوشته‌های مهاجران اگرچه از نظر دستوری کاملا درست هم باشد متن لهجه‌دار است. بعضی‌ها می‌گویند اگرپس از 15سالگی زبانی را یاد بگیری در آن قدرت مانور نخواهی داشت .  یعنی اگر استاد دانشگاه آن زبان هم  بشوید  نمی‌توانید به اندازه یک بچه 10ساله در آن مانور بدهید مثلا جوک بسازید. تجربه‌های من این نظر را که نمی‌دانم چقدر علمی است تایید می‌کند.
* - بعد از درس خواندن در آمریکا کی اولین بار به ایران برگشتید.
سال آخر جنگ.
* - و با چه مواجه شدید؟
دفعه اول که آمدم وضعیت بغرنجی بود. دولت از نظر اقتصادی در مضیقه بود. ماشین‌های اسقاطی دوران شاه در خیابان‌های غم‌زده دود می‌کردند و می‌گذشتند. تهران غمگینی بود. مشکلات جنگ و تلفات روح عجیبی را بر
 شهر حاکم کرده بود. بسیاری از جوان‌های رشید ایرانی در جنگ شهید شده‌ بودند. تجربه شادی نبود اما تجربه گرانقدری بود.
* - شما در لس‌آنجلس، بزرگ‌ترین مرکز ایرانیان مهاجر زندگی می‌کنید و دوستان ایرانی ندارید؟
چرا. چندتایی از دوران دانشجویی هستند و با هم در ارتباط هستیم. لس‌آنجلس شهر خیلی بزرگی است و رفت و آمد در آن دشوار است. ترافیکش هم مثل تهران سنگین است و مساحتش دو، سه برابر تهران. دوستان ما در نقاط مختلف شهر پراکنده‌اند و رفت و آمد دشوار است. من با حلقه‌های ادبی کمتر در رابطه‌ام. هرچند مهاجران ایرانی ساکن در لس‌آنجلس چندان اهل ادبیات نیستند. نسل مهاجری را هم که پس از انقلاب هجوم آوردند کمتر می‌شناسم.
* - دوربین قدیمی چه جوری منتشر شد؟ چون ظاهرا رابطه‌ای با محافل نشر ایران نداشتید؟
همراه چندنفر از دوستانم نشریه سنگ را منتشر می‌کردیم. قبل‌تر هم کاکتوس و قبل از آن هم نشریه برآیند. که این یکی شاید اولین نشریه ادبی فارسی‌زبان است که به ادبیات از منظر سیاست نمی‌پرداخت. حدود پنج شماره از این نشریه منتشر شد که من ویراستارش بودم بدون اینکه اسمم در شناسنامه بیاید. به همین خاطر من با دوستان داخل کشور در رابطه بودم. به‌خصوص شمس‌لنگرودی و حافظ موسوی که مرا با فضای شعر داخل ایران مربوط می‌کردند. از این دوستان خواسته بودم که شعر نسل جدید ایران را به من معرفی کنند تا در هر شماره ماهنامه سنگ چندصفحه‌ای به شعر ایران اختصاص دهیم. دورادور شعر ایران را دنبال می‌کردم. با نشریه کبود در آلمان هم همکاری کردم که خیلی آوانگارد بود. اکثر دست‌اندرکارانش حالا در رسانه‌های فارسی‌زبان اروپا کار می‌کنند.
* - خودتان را در سنت‌های شعر فارسی ادامه کدام شاعر می‌دانید؟
اگر منظورتان این است چه کسانی روی من تاثیر گذاشته‌اند حتما شاعرانی که من آنها را دوست داشته‌ام. مثل احمد شاملو و بیشتر از او فروغ که به روحیه و نگاه من به زندگی نزدیک‌تر است. دوره نوجوانی هم تحت‌تاثیر اخوان‌ثالث بودم که امروز فکر نمی‌کنم نشانی از آن تاثیر در شعرم باشد. در سال‌های اخیر شاعرانی را
که تحت عنوان ساده‌نویسی از آنها نام می‌برند با علاقه دنبال کرده‌ام. البته شعر ساده یا ساده‌نویسی عنوان بی‌مسمایی است و حق مطلب را ادا نمی‌کند. اما هرچه اسمش را بگذارید، روند پیشرفت این شاعران جوان برایم مهم است. از اینها گذشته محمدعلی سپانلو را همیشه دوست داشته‌ام و خوانده‌ام. سپانلو شاعر متفاوتی در شعر مدرن فارسی است و به قول غربی‌ها یونیک است یا استثنایی. شعر ما چه در دوران دهه 40 و چه امروز، چه دلمشغول سیاست باشد یا عشق و چه در سال‌های اخیر که به زندگی ملموس و روزمره نزدیک شده است همیشه رمانتیک بوده؛ رمانتیک انقلابی یا سانتی‌مانتال یا... در شعر امروز ایران و شعر خود من هم رگه‌های رمانتیسم هست. اما سپانلو از معدود شاعران ایرانی است که شعرش رمانتیک نیست حتی شعرهای اخیرش که به نظر من گرم‌تر یا احساسی‌تر است رمانتیک نیست و این برای من بسیار جالب است.
* - هر روز شعر می‌گویید؟ ‌
نه، گاهی ممکن است سه، چهار ماه بگذرد و شعری ننویسم. و بعد یک دفعه موتورم روشن شود و هر روز شعر بنویسم. هرکسی در شعر عادت‌هایی برای خودش دارد. این عادت ها گاهی خیلی
 مضحک است. عادت من این است که دفترچه‌ای دارم پر از جمله‌های زاید شعرهای دیگر که بیرون مانده‌اند. وقتی می‌خواهم شعر بنویسم یکی از این جمله‌ها را برمی‌دارم و با آن بازی می‌کنم تا شعری ساخته شود. اغلب آن جمله که استارت کار است آخر سر دوباره بیرون می‌ماند. فایده‌اش این است که ذهن مرا به سمت نوشتن ببرد. همیشه از خودکار سیاه بیک و صفحه سفید خط‌دار استفاده می‌کنم. کاغذ اگر فام زرد داشته ‌باشد تمرکز مرا به هم می‌زند. اینها عادت‌هایی است که در شاعری باید سعی کنی به دام‌شان نیفتی. البته خوشبختانه عادت‌های من در دسترس است. شعرم را اغلب به صدای بلند می‌خوانم و البته خودم می‌شنوم چون کس دیگری نیست که برایش بخوانم. معمولا هم می‌گذارم دو، سه هفته از نوشتنش بگذرد و بعد می‌خوانم.
* - فروش کتاب‌های شعرتان نشان می‌دهد که مرز حلقه متعارف مخاطب شعر فارسی را شکسته‌اید.
این‌طور به نظر می‌آید و خوشحالم. جوانانی که دوباره به شعر روی خوش نشان داده‌اند شعر مرا دوست دارند. به آنها ظاهرا می‌گویند دهه شصتی‌ها. تفریحات اینها هرچه که بوده حالا دیگر اشباع
 شده‌اند و به سمت شعر برگشته‌اند. بعد از یک قهر 10، 15‌ساله با شعر، آنها دوباره دوست دارند شعر بخوانند.
* - به مخاطب دهه شصتی اشاره کردید که واضح است خیال مهاجرت برایش جدی است. فکر می‌کنید اینکه شعر شما رنگ و بوی زندگی در آمریکا را دارد در این جذب مخاطب سهیم است ؟.
نمی‌دانم تا چه حد است. چون نگاهی که من به زندگی دارم تلخ است اگرچه نومید نیست. بنابراین شاید آن چیزی را که می‌خواهند و شما می‌گویید، در شعر من پیدا نکنند. با این حال حتما رنگ و بویی از محیط زندگی من، علایقم و سلیقه‌ام در شعرم هست.
*- و حالا شعر شما و جریان شعر ساده منتقدان جدی هم دارد.
بله این اتفاق تازه‌ای بود که در این سفر به ایران با آن روبه‌رو شدم. به هرحال طبیعی است هرجریان و ژانری حتما منتقدانی هم خواهد داشت. اولا به این خاطر که قرار نیست همه یک چیز را دوست دا
شته باشند و بخش دیگر هم حسادت طبیعی است که بعد از موفقیتی پیش می‌آید. با این حال فکر می‌کنم همین عنوان شعر ساده خودش منشاء خیلی از سوءتفاهم‌هاست. این شعر عامه‌پسند یا سهل نیست. درست است که ملموس و ساده و به زندگی نزدیک است اما اینها به معنی اینکه نوشتنش آسان یا مبتذل است، نیست.

تصویر همراه : پل قدیمی لس آنجلس
چوب نگاره . کار عباس صفاری
مرکب روغنی روی کاغذ دست ساز
2011

۸ آذر ۱۳۹۱

یک خواب قدیمی

تا همین چند سال پیش اگر خواب جالبی دیده بودم که خیلی پرت و پلا نبود گوشه دفترم یاد داشتش می کردم . این یکی از آنهاست
---------------
خواب دیدم رفته ام پیش یک عکاس ایرانی در محله وست وود لس آنجلس که دو قطعه عکس پاسپورتی برایم بگیرد . عکس ها
را تحویلم که می دهد می بینم یک گل سرخ بزرگ مرکز چهره ام را پوشانده است که با تعغیر زاویه دید محو می شود . می گویم این عکس من است یا تابلوی رنه مگریت . با ترشروئی می گوید رنه مگریت دیگه کیه . عکس ها را به تینا که نشان می دهم می گوید حتما عکس روی عکس افتاده و مشکل از نگاتیو است و بهتر است به عکاس دیگری رجوع کنیم .
عکاس بعدی مغازه ندارد و محل کارش پستوی پشت کتابفروشی پارس است . به محض ورود ما سر صحبت را باز می کند و می گوید عکاسخانه اش در ایران روبروی پارک ساعی بوده است و مشتریانش همه از دولتمردان و هنرمندان ایرانی . پس از گرفتن عکس برایمان دوتا چای می ریزد تا عکس ها آماده شوند . وقتی عکس ها از چاپگر خارج می شوند با تعجب آنها را از چند زاویه نگاه می کند و رو به من می گوید : می بخشید باید دوباره بگیرم . مثل این که عکس روی عکس افتاده و من در پاسخش می گویم این چه حرفیه آقا . چاپگر که نگاتیو ندارد .

۴ آذر ۱۳۹۱

حسرت آب

 خاطره 

فصلنامه ادبیات و سینما

شماره 34 - ویژه سینمای مکزیک


غربی ها به حوضی که فواره ای در میانش باشد می گویند موریشن فونتین  یا فواره مراکشی که امروزه در بسیاری از میادین شهرهای قدیمی جهان نمونه های متنوعی از آن کبوتران را به گرد خود جمع می کند .
فواره مراکشی را مبلغین مسیحی با خود از جنوب اسپانیا که شهرتش به خاطر معماری اسلامی و شاعران و سینما گرانی مانند لورکا و  بونوئل می باشد به سر زمین های آمریکا آوردند .
این صومعه ها اکثرا در مسیر جاده تاریخی و بسیار معروفی به نام ( ال کامینو رئال ) ساخته شده که در ساحل اقیانوس آرام از بندر تراپیکال و همیشه بارانی ( لا پاز ) در مکزیک شروع می شود و پس از پیمودن چندین هزار کیلومتر به سن دیه گو و سپس به سن فرانسیسکو که تا قرن نوزدهم  تماما به کشور مکزیک تعلق داشته است می رسد . کلیه شهرهائی که در این مسیر نام قدیسین کاتولیک را بر خود دارند و از جمله لس آنجلس  در اصل فقط یک صومعه بوده اند که برای جلب بومیان این مناطق و ترویج مسیحیت ساخته شده اند . حالا حوض و فواره در چنین سر زمین های پر آبی در ساحل اقیانوس چه جذابیتی برای بومیان داشته است خود معمائی است .
اوکتاویو پاز شاعر و نظریه پرداز مکزیکی بر این عقیده است که ( حسرت آب ) در صحاری شمال آفریقا و سر زمین های کم آب خاور میانه انگیزه آفرینش چنین فواره هائی بوده است . نعمت  یا مزاحمتی که ریزش باران ایجاد می کند بی تردید  در مناطق مختلف  جهان مردم عکس العمل یکسانی نسبت به آن نشان نمی دهند . رگبارهای موسمی در بنگلادش و سر زمین های مشابه آن ویرانگر و خانمان بر انداز است  و ریزش دائمی باران در لندن مزاحم و آزار دهنده که در  افراد مستعد میتواند  افسردگی نیز  ایجاد کند .
اما صدای ریزش باران در مناطق کم آب دنیا و از جمله شهر های حاشیه کویر و عطر مطبوعی که از خاک بر می خیزد لذتی توصیف نا پذیر در باشندگان بومی این مناطق ایجاد می کند . باران نه فقط طراوت بخش بیابان و صحاری تشنه است بلکه روح و جان ساکنان این نواحی را نیز تازه و امیدوار می کند . لذت و معنی بر لب جوی نشستن و سفره بر سبزه گستردن را مردم سرزمین های کم باران میشناسند و قدر می دانند . چنین عملی از نظر یک ایرلندی که دو وجب خاک به عمرش ندیده است و پشت بام کلبه و خانه اش را نیز خزه و سبزه پوشانده است بی معنی باید باشد .

گفته ی اوکتاویو پاز مرا به یاد خاطره ای می اندازد که یکی از عموهای سالخورده مادری ام در روستای ( سریزد ) و زمانی که من شش هفت سال بیشتر نداشتم برایمان تعریف می کرد .
اگر از سریزد که در حاشیه کویر قرار گرفته به سمت غرب نگاه کنید و پیش از آنکه چشمتان به قله شیرکوه بیفتد یک رشته کوه کم ارتفاع می بینید که نزد مردم آن حوالی به ( کوه بروک ) شهرت دارد  . شهرستان مهریز در فاصله دو کیلو متری از سریزد در دامنه این کوه بنا شده و بیشتر آبش را در قرون ماضی چشمه ای به نام غربال بیز که از همین کوه فرو میریزد تامین می کرده است .
غربال بیز که اکنون از مناطق گردشگری مهریز می باشد  حفره بزرگ و غار مانندی دارد که محل آفتابی شدن چشمه است با مقدار آبی بیش از یک قنات معمولی . اما بر بالای این حفره که در پای تخته سنگی ایجاد شده تعداد زیادی حفره در شکل ها و اندازه های مختلف ایجاد شده که از هرکدام به تناسب مقداری آب تراوش می کند . مناسبت نام غربال بیز نیز به خاطر وجود همین حفره هاست که رطوبت و فشار آب در این کوه ایجاد کرده است .
عموی مادری ام معتقد بود این کوه به مانند سر پوشی است که زیر پوسته سخت و سنگی آن یک دریای خروشان آب با ماهی و نهنگ و دیگر جانوران دریائی وجود دارد  و مردم مهریز به این دلیل آب آن را استخراج نمی کنند که می ترسند کوه شکاف بر دارد و دنیا را مانند زمان نوح آب بگیرد . برای اثبات نظریه اش نیز داستانی نقل می کرد از یک چوپان مهریزی که صد سال پیش از آن گله اش را در همین کوه می چرانده که ناگهان حفره مرطوبی در دل تخته سنگی نظرش راجلب می کند . چوپان چوبدستش را در حفره فرو کرده به کاویدن آن می پردازد . پس از چند لحظه آب باچنان  فشار نیرومندی فواره میزند که چوبدستش را به قعر آسمان پرتاب می کند . شش ماه پس از آن حادثه که چوپان نامبرده آن را برای مهریزی ها با آب و تاب تعریف کرده بوده است - زائرانی  که از زیارت امام رضا بر می گشته اند چوبدست چوپان را در بیابان های طبس پیدا کرده و برایش به مهریز بر می گردانند .!
عموی مادری ام این حادثه را هشداری می دانست از جانب پرودگار که در کار او دخالت نکنند و به آنچه خداوند به آنها ارزانی داشته قانع و شکر گذار باشند .

این حکایت زیبا را اوکتاویو پاز هرگز نشنیده است . اما غیر از حسرت آب که او اشاره به آن دارد چه عامل دیگری می توانسته منجر به خلق آن شده باشد .
در خاتمه باید اعتراف کنم که من هنوز  به غربال بیز که  می روم سعی می کنم غرش دریای آبی را که در آن کوه جریان دارد به گوش خود  بشنوم .






۳۰ آبان ۱۳۹۱

  1. صادق هدایت در یاد داشت ها و نامه هایش از تکیه کلامها و ضرب المثل های رایج و گاه منسوخ شده بسیار استفاده کرده است . یکی از این ضرب المثل ها که پنداری ورد زبانش بوده است این است : ( کسی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود ) 
    • چه رندی که فکر شصت سال پس از مرگش را هم کرده بوده است

۱۶ مهر ۱۳۹۱

گفتگو با رادیو زمانه



عباس صفاری: «مدتی طول می‌کشد تا بازتاب گرانی کاغذ را ببینیم»

دوشنبه, 07/17/1391 - 01:57

گفت‌و گو با عباس صفاری پیرامون بحران کاغذ،

 در محاق افتادن روزنامه شرق، سانسور در ایران

 و ادبیات خارج از کشور

گروه فرهنگ – هستند شاعران و نویسندگانی که بین دو دنیا زندگی می‌کنند. زیستن در دو دنیای متفاوت به قول چینی‌ها مثل ایستادن بین دو درخت است. عباس صفاری یکی از شاعران ماست که بین دو درخت ایستاده.
او بیش از چهار دهه است که در آمریکا زندگی می‌کند، و با این‌حال نه تنها شعرش در ایران مخاطبان بسیار دارد، بلکه هر چند سال یک بار به ایران سفر می‌کند و سفرهایش هم معمولاً خبرساز است: گاهی خبر انتشار یک مجموعه شعر تازه، یا خبر برگزاری یک نشست ادبی با حضور شاعر، و گاهی هم خبر برگزاری یک نمایشگاه از نقاشی‌های او یا به گفته خودش: چوب‌نگاره‌هایش.
این‌بار اما سفر عباس صفاری مصادف شد با بحران نشر در ایران و طبعاً در سایه همین بحران، بحث ادبیات خارج از کشور هم مثل سال‌های دهه ۱۳۶۰ در میان می‌آید و این بحث‌ها مثل همیشه با بحث سانسور درآمیخته است. در این زمینه‌ها با عباس صفاری گفت‌و‌گو کرده‌ایم:

ادامه : http://radiozamaaneh.us/culture/khaak/2012/10/07/20361


 

                                                        *********************************

۱۱ مهر ۱۳۹۱

عاشقانه های کامینگز


به مناسبت پنجاهمین سالگرد

 درگذشت ای. ای. کامینگز

رادیو زمانه

عباس صفاری


– شورشگر، ماجراجو، نجیب، فحاش، اشراف‌زاده، چپ غیر سیاسی، مرتجع، جنتلمن واقعی. این همه بخشی از صفاتی است که در زمان حیات‌ ای.‌ای. کامینگز به او نسبت داده‌اند. اما به‌رغم این توصیفات ضد و نقیض او را بزرگ‌ترین شاعر تغزلی آمریکا نام نهاده‌اند؛ شاعری که با چاپ اولین مجموعه شعرش در سال ۱۹۹۲ نشان داد که به راهی کاملاً مجزا و متفاوت از شاعران هم‌عصرش پای نهاده است.
ادوارد استیلن کامینگز به سال ۱۸۹۴ در کامبریج ماساچوست به دنیا آمد. پدرش استاد دانشگاه هاروارد و رهبر «منزه‌طلبان» نیوانگلند بود. او تحصیلات دانشگاهی‌اش را در سال ۱۹۱۶ با دریافت فوق لیسانس ادبیات از دانشگاه هاروارد به پایان رسانید و یک سال بعد عازم فرانسه شد. در پاریس، زمان جنگ جهانی اول به خدمت یک شرکت اورژانس درآمد و پس از مدتی به جرم خدمت در ارتش بیگانه به سه ماه زندان محکوم شد. اولین مجموعه شعرش با عنوان «اتاق عظیم» در سال ۱۹۲۲ منتشر شد که حاصل تجربیات این دوره از زندگی اوست. پس از آزادی از زندان به خدمت ارتش آمریکا درآمد و سپس همراه با همسرش ماریون مورهاوس به نیویورک کوچ کرد و شیوه زندگی بوهیمایی را برگزید.

شعر کامینگز را از نظر ساختار می‌توان کاملاً فرمالیستی دانست. او با عدم استفاده از نقطه‌گذاری، سرپیچی از قواعد دستور زبان، ایجاد فواصل غیر منتظره، پرت افتادن مکرر و عمدی از موضوع شعر و توضیحاتی ظاهراً مُخل که در پرانتژ می‌آورد، و نشانه‌های حاشیه‌ای دیگری که به قول یکی از شارحین آثارش به توضیحات نحوه اجرایی در کنار نت‌های موسیقی می‌ماند، دست به خلق شعری می‌زند که در نگاه نخست شاید به متنی جنون‌آمیز شباهت داشته باشد. اما با تأمل و دقت در شعر او درمی‌یابیم که این شیوه مشکل و نامتعارف نگارش را به این قصد برگزیده است تا خواننده مجبور باشد از شعر او اجرایی شاعرانه به‌دست دهد تا دکلمه نثری زیبا.
خودپرستی کامینگز ریشه در مدرنیسم و فروپاشی ارزش‌های انسانی دارد؛ خودپرستی ناشی از غم غربت در جهانی که رفته رفته با خود بیگانه می‌شود.
کامینگز از نظر موضوع و مفهوم شاعری رمانتیک است؛ اما رمانتیسمی کاملاً متفاوت با رمانتیسم سنتی و حتی رمانتیسمی از نوع ویتمن. از این نظر او را احیاگر کلیشه و آخرین شاعر «رمانتیک خودپرستانه» نیز نامیده‌اند. اما خودپرستی او ریشه در مدرنیسم و فروپاشی ارزش‌های انسانی دارد؛ خودپرستی ناشی از غم غربت در جهانی که رفته رفته با خود بیگانه می‌شود. برای مثال «من» ویتمن هرچند که تنهاست اما خود را بخشی از کل می‌داند و یا آرزوی پیوستن به جامعه را دارد. این‌‌ همان من خوشبین متفکران غربی است تا اواخر قرن نوزدهم که هنوز امید به انسانیت و ارزش‌های والای آن آسیب ندیده بود؛ منی که می‌خواست و فکر می‌کرد می‌تواند تأثیرگذار باشد. اما من مدرن کامینگز خود را از کل که در گمان او از عشق بهره برده است جدا می‌کند و در این رابطه می‌گوید: «این اشعار برای من و تو سروده شده‌اند، نه برای اکثریت. من و تو انسانیم. اما اکثریت فقط خودخواهند و مغرور.»
و اینجا روی سخنش انگار با یک خواننده واحد است؛ خواننده‌ای که همانند او تنهاست و امید و علاقه‌ای نیز به پیوستن به جمع ندارد. او معمولاً و به عمد برای اشعارش موضوع‌های ساده‌ای را برمی‌گزیند. موضوع‌های پیش‌پاافتاده و دستمالی‌شده‌ای مانند «بهار»، «عشق جوانی»، «مادر» و «خاطرات کودکی» اما در بوته زبان مدرن و نامتعارف او همین عنوان‌های پیش‌پاافتاده آن‌چنان متحول می‌شوند که پنداری اولین بار است شعری درباره بهار یا عشق جوانی را می‌خوانی؛ و از همین طریق او به زوایای ناشناخته و نامکشوفی پای می‌نهد که تازگی و عمق اشعار الیوت و استیونس را به یاد می‌آورد.

کامینگز جدا از کار شعر در نمایشنامه‌نویسی و نقاشی نیز مهارت داشت. از این‌رو همانند شاعران فرانسوی مورد علاقه‌اش، آپولینر و ژان کوکتو از تخیل تصویری در شعرش بسیار سود جسته است.
اشعاری که اکنون می‌خوانید از مجموعه صد شعر کامینگز، چاپ ۱۹۶۵ از انتشارات «» انتخاب و ترجمه شده است.

سه شعر عاشقانه از ای. ای. کامینگز به ترجمه عباس صفاری

                *       *     *     *     *      

1-

اگر من تو را دوست داشته باشم

غلظت یعنی:

پریان شفاف سرگردان

در کلمات خانه کرده‌اند


اگر تو مرا دوست بداری

فاصله خیالی است که در کمال دقت

با جن‌های بی‌شمار خوابی کامل

روشن می‌شود.

اگر ما (شرمگنانه) دیگر را

دوست بداریم

رفتار خموشانه ابرها و گل‌ها

بازتاب زیبایی خواهد بود؛

اما کمتر از نفس‌های ما

   ==================
2-

کسی چه می‌داند.

شاید ماه بالن بزرگی است

آمده از شهری پراشتیاق

در آسمان

که مردمانی زیباروی

در آن می‌زیند.

چه کسی می‌داند

اگر زیبارویان من و تو را

پذیرا شوند

شاید من و تو

بر آن سوار شویم

و پرواز کنیم

بر فراز خانه‌ها

اصطبل‌ها

و ابرها

دور

و دور

تا آن شهر پر اشتیاق

در آسمان

که هرگز غریبه‌ای

پای بر خاکش ننهاده است.

جایی که

سرتاسر بهار است

همه همدیگر را دوست می‌دارند

و گل‌ها خودشان

خودشان را می‌چینند.

     ===================


شاید اوضاع همیشه بر این منوال نباشد.

من می‌گویم اگر لبان تو

که همواره دوستشان داشته‌ام

روزی

بر لبان دیگری فشرده شود

و انگشتان نازنین و نیرومندت

بر قلب دیگری چنگ بیندازند

همچنان که زمانی بر قلب من

و اگر گیسوان تو

بر چهره دیگری پریشان شود،

(گیسوانی که رها می‌شود

در آرامشی که من می‌شناسم)



یا کلمات نامه‌ای

درمانده در ساحل خلیج

رو در روی روح

بایستند

و ناگفته‌ای را برملا کنند؛


اگر چنین پیش‌آمدی در کار باشد

و من می‌گویم «اگر»

تو محبوب من آن‌گاه

پیغام کوچکی برایم بفرست

و از من بخواه

که به دیدارش بروم

دستانش را به دست بگیرم

و تمام خوشبختی‌ام را

تقدیم او کنم

آن‌گاه به راه خویش بروم

و به آواز اندوهگین پرنده‌ای دور

گوش بسپارم

که در سرزمین گمشده‌ای می‌خواند.

برگرفته از فصل‌نامه سنگ، شماره چهارم، پاییز ۱۳۷۶، ۱۹۹۷










درباره‌ی ادبیات مهاجرت


این مطلب پیش از این در نشریات کاغذی داخل کشور و همچنین در وبلاگ کزاز منتشر شده است

چهار عروسی و یک تشییع جنازه:

ترومایی به نام مهاجرت

علی مسعودی نیا

قبل‌التحریر:
هر گونه تشابه خصلت در
 این متن لابد تصادفی است؛
 و اصولا هر که در این حلقه
 نیست، طبیعتا فارغ از این
ماجراست...

ورود به ترم بی‌شکل و سیالی چون ادبیات مهاجرت آن‌قدری که از دور می‌نماید کار ساده‌ای نیست. طی سه دهه‌ی اخیر- و با تاکید بر یک دهه‌‌ی اخیر که فضای مجازی شرایط حاکم بر شیوه‌ی ارتباطات را دگرگون ساخته است- این اصطلاح همواره چتری بی‌مرز و تعریف بوده که بر سر طیف کثیری از قلم‌به‌دستان مقیم فرنگ(اعم از بلاد یوروپ و ینگه دنیا و اغلب نه جاهای دیگر) گسترده شده و آنان را با یا بی ‌نقاط و فصول مشترک، به انگی متمایز از مقیمان وطن مزین ساخته‌است. برآیند ماجرا این است که انگار همه‌ی نویسندگان و شاعران مذکور کژدار و مریز با این لیبل کنار آمده‌اند و بر سر آن توافقی خاموش داشته‌اند. چرا که در این سالیان که بحران ماهوی دغدغه‌ی تمامی اهالی دور و نزدیک اندیشه و هنر بوده‌است، یقینا یک‌چیزی بودن و یک اسمی داشتن، از چیزی نبودن و نامی نداشتن بهتر است؛ و بدین ترتیب تلقی درون‌مرزی و رویکرد برون‌مرزی در قبال این ترم بی‌در و پیکر چنان بوده است که گویا رفتن ذیل چنین عنوانی می‌تواند بر‌سازنده‌ی نحله‌ای صاحب هویت باشد. حال آن‌که جای سوال است که اساسا یک کانسپت فیزیکی/ جمعیت‌شناسیک(یعنی مهاجرت) آیا می‌تواند با کانسپتی فلسفی/ هنری(یعنی ادبیات) به ائتلاف معناداری برسد؟ آن‌چه در کیفیت این ائتلاف به چشم می‌آید، سنگینی کفه‌ی جغرافیایی آن است. بدین معنا که صِرف اقامت مدت‌دار یک نویسنده یا شاعر ایرانی در جایی خارج از مرزهای ایران، وی را فارغ از مرتبه و تجربه و شیوه‌اش؛ بدل به عضوی از نحله‌ی ادبیات مهاجرت خواهد ساخت. درست از لحظه‌ی پذیرشِ این عضویتِ خواسته یا نا‌خواسته، ترومای مهاجرت شکل می‌گیرد و به مرور زمان تشدید می‌شود و محصول خلاقیت نویسندگان را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد. قطعا در این پروسه نیز مثل هر پروسه‌ی فرهنگی/ اجتماعی دیگر می‌توان استثناهایی یافت و در این نوشتار حتی‌المقدور به آن موارد نیز خواهیم پرداخت؛ اما جریان غالب ترومای فوق‌الذکر را با اتکا به چند مورد خاص و استثنایی نه می‌توان و نه باید نادیده گرفت. پس بد نیست ابتدا به چند فراکسیون شاخص مبتلا به این تروما اشاره کنیم:

اولین عروسی/از خودبیگانگی و هویت‌جویی:

یکی از شایع‌ترین موقعیت‌هایی که نویسندگان و شاعران مهاجر در آن گرفتار می‌شوند، ناشی از تصور هویت بی ارج و منزلتی است که به عنوان یک هنرمند جهان سومی و ایرانی با خود به یدک می‌کشند. چرا که این هویت پریشان و شکننده، در بدو کوچ جغرافیایی، باید با اقتدار ماهوی فرهنگی بیگانه رو‌ در رو شود که برتری آن پیش‌فرض بسیاری از اعضای جامعه‌ی روشن‌فکری ادبی است. بدیهی است که در چنین جدال نا‌برابری، فرد مهاجر نمی‌تواند چندان اتکای به نفسی از خود بروز دهد و جبرا یا به اختیار خود، میل می‌کند به سمت اثبات ماهوی خویش و درست در همین بزنگاه است که به دنبال کاتالیزوری می‌گردد که به ساده‌ترین و سریع‌ترین وجه ممکن، وی را به عنوان یک انسان (و در وحله‌ی بعدی یک انسان هنرمند و اندیشمند) در فضای سنگین فرهنگ غالب کشور مقصد تثبیت نماید. باقی این پروسه چندان مهم نیست. یعنی مهم نیست که تلاش آن نویسنده نتیجه خواهد داد یا نه. چون تنها چیزی که برای وی اهمیت می‌یابد، بازتاب و باز‌خوردی است که نزد جامعه‌ی درون‌مرزی خواهد داشت. یعنی دیگر مهم نیست که – به زعم خود این افراد- تعالی فرهنگی و ماهوی صورت گرفته باشد یا نه؛ بازتاب ماجرا باید طوری باشد که به نظر برسد آن فرد توانسته جای پای خود را در وطن تازه‌اش محکم کند. در این میان، رسانه نقش شگرفی ایفا می‌کند: در حالی که ترومای هویت، نویسندگان را ذره‌ذره از درون می‌خورد و تهی می‌سازد، آن‌ها می‌کوشند تا در شبکه‌های اجتماعی اینترنتی درد‌های خود را پنهان سازند و با رویکردی نارسیستیک، پذیرفته‌شدگی و نکاح خود با هویت جدید را به رخ مخاطبان‌شان بکشند. در میان این گروه، بیش از آن‌که شاهد محصول هنری باشیم، شاهد نوعی پروپاگاندای فردی هستیم. چرا که تنها با چنین پروپاگاندی است که می‌توان سرخوردگی و شکست را در هاله‌ای از ابهام مخفی ساخت. در متن همین فخر‌فروشی سایبرنتیکال است که فلان شاعره‌ی جوان، چند‌ماهی بعد از هجرت به فرنگ، سعی می‌کند به زبان کشور مقصد شعر بسراید و یا فیلم جلسات شعر‌خوانی‌اش به زبان فرنگی را روی شبکه‌های اجتماعی آپلود کند. در دل همین پروسه است که فلان داستان‌نویس می‌کوشد به زبان فرنگی داستان بنویسد تا مگر ستون و صفحه‌ای را در مجلات الکترونیکی یا نشریات درجه‌ی چند کاغذی فرنگ شکار کند و نسخه‌ی پی‌دی‌اف این فتح بزرگ را «سند تو آل» نماید. در همین فضای وهمی/ تخیلی است که نویسندگان با نوعی خود‌بیش‌انگاری یا خود‌دگر‌انگاری، مدام به تولید اخبار شخصی دست می‌زنند: برنده‌ی جایزه‌های بی‌نام و نشان فرنگی می‌شوند، به کنفرانس‌هایی دعوت می‌شوند که به زحمت یک‌دوجین آدم برای شنیدن حرف‌هاشان در آن‌ها حضور می‌یابند، کتاب‌های خودشان را به هر ضرب و زوری(ولو صوری) به چاپ چندم می‌رسانند و برای خودشان رادیو و تلویزیون شخصی تاسیس می‌کنند و آثارشان را به چند زبان زنده‌ی دنیا ترجمه می‌کنند و در آرشیو سایت‌های چند‌زبانه‌شان قرار می‌دهند. بیفزایید به این‌ها الگوی تازه باب‌شده‌ی تغییر مدیوم را که نویسندگان و شاعران را عمدتا به سمت و سوی هنری امتحان‌پس‌داده‌تر و تبلیغی‌تر(عمدتا سینما) سوق می‌دهد تا شانس دیده‌شدن‌شان افزایش یابد.
در این دگر‌دیسی تصنعی، قصد عمدتا تنها ارعاب رقبا و مخاطبان است و بس. یا به بیان بهتر، ایجاد یک هاله‌ی تبلیغاتی گرد فرد، که مانع می‌شود موقعیت واقعی او لو برود.غافل از این که به قول لیوتار: «تبلیغات و نظر‌سنجی‌ها و رسانه‌ها به طور کل را تنها می‌توان در خیال متصور شد؛ آن‌ها تنها بر اساس یک ناپدیدی از فضای عمومی، از صحنه‌ی سیاست، از افکار عمومی، به شکلی تئاتری و باز‌نمایانه‌یی ... موجودیت دارند... در این‌جا مساله مساله‌ی ابهام و عدم قطعیتی کاملا تازه و متفاوت است که نه از فقدان اطلاعات، بلکه از نفس اطلاعات و حتی از وفور اطلاعات ناشی می‌شود».
در بیانی ساده‌تر و تا حدی روان‌شناسیک می‌توان گفت: وقتی نویسنده به این ادراک می‌رسد که پتانسیل یا امکان لازم برای طرح و ترجمه شدن در محل هجرت را ندارد، در تبلیغات رسانه‌ای، خود را در هیاتی مستفرنگ به نمایش می‌گذارد؛ غافل از آن که در حین اجرای این نمایش غم‌انگیز، پیشینه‌ی ماهوی بعضا با‌ارزش خود را نیز به سخره می‌گیرد و نابود می‌کند.

دومین عروسی/ مالیخولیای تابو‌شکنی:

ورود به یک فضای فرهنگی جدید که درجه‌ی آزادی بیان بالایی بر آن حکم‌فرماست، موقعیت مناسبی است برای عقده‌گشایی و رهایی از کمپلکس‌های ناشی از سکوت اجباری. در چنین موقعیتی، نویسنده می‌تواند به هر آن‌چه عرف و اخلاق جامعه‌ی سنتی ایران یا ساختار قدرت حاکم برایش ممنوع و محدود ساخته بود، دست بیابد. دیگر خط قرمزها و تحدید‌ها او را تهدید نمی‌کنند. پس فرصت خوبی است برای شکستن تابوها. اما رویکرد کلی ادبیات مهاجرت در این مورد رویکردی است فاقد ژرف‌اندیشی لازم. نویسنده‌ی مهاجر عمدتا تابو‌شکنی را از یک گفتمان متعالی روشنفکری به یک رفتار نازل عادت‌شکن تنزل می‌دهد و چنان در این رفتار افراط می‌کند که همکاری ذهنی مخاطب درون‌مرزی را از دست می‌دهد؛ چرا که مخاطبان دیگر در رفتار اغراق‌شده‌ی او نشانی از هم‌ریشگی و هم‌فکری نمی‌یابند و پذیرش او به عنوان یک هم‌وطن برایشان دشوار می‌شود. تابو‌شکنی نزد نویسندگان مهاجر معنا و هدف اصلی خود- که همانا توسعه‌ی گفتمان‌ها و اندیشه‌های مطروح در یک فرهنگ است- را از دست می‌دهد و بدل می‌شود به کنشی فیگوراتیو که بیشتر به نوعی کله‌شقی و ماجرا‌جویی بی‌حاصل شبیه است. این وضعیت را می‌توان در مورد زنان نویسنده بیشتر دید. زنانی که از جامعه‌ی مرد‌سالار ایران کوچ می‌کنند، جای آن که در بوتیقای فمینیسم غور کنند و تنش حاکم بر معضل تبعیض جنسیتی را التیام بخشند، اکثرا مظاهر صوری و روساختی و ریتوریک آن را به شخصیت و هنر خود الصاق می‌کنند: حجاب، گفتمان اروتیک، مرد‌ستیزی، دخل و تصرف در تعریف رابطه‌ی میان دو جنس و قس علی‌هذا...
تقریبا بدیهی است که هر نوع تغییر در شکل و شیوه‌ی هنری و ادبی، تابعی از تحول فکری مولف و نحوه‌ی نگرش او به مقوله‌ی هنر و ادبیات است. در اکثر غریب به اتفاق موارد اما، این تحول به شکلی واقعی و بنیادین صورت نمی‌گیرد و به همین دلیل ندرتا شاهد هستیم که سبک و سیاق نوشتار نویسندگان مهاجر دستخوش رفرمی معنا‌دار شود. آن‌چه تغییر می‌کند دایره‌ی مضمونی حاکم بر اثر ادبی است و نه نوع نگاه مولف به جهان و به تبع آن به هنر. مولف حالا می‌تواند از موضوعاتی حرف بزند که به هر دلیلی نمی‌توانسته در کشور خود عنوان کند. اما این گسترش فضای مضمونی لزوما به گسترش بینش اجتماعی و هنری وی منجر نمی‌شود و به همین خاطر در سطح- و در حد یک رفتار یا اطوار- باقی می‌ماند. در این پروسه، می‌توان به راحتی پیشینه را از یاد برد و بیوگرافی را پاک کرد. می‌شود راه محافظه‌کاری تا رادیکالیسم را ظاهرا یک شبه پیمود و صاحب الگوی رفتاری دیگری شد. اما آن‌چه در این مسیر دست‌نخورده می‌ماند، عمق اندیشه و رتبه‌ی اندیشه‌ورزی است. بدین ترتیب است که تمام آن تابو‌شکنی‌ها را می‌توان به «لاف در غربت» تعبیر کرد. از سویی جامعه‌ی درون‌مرزی هم دیگر این رفتار او را ناشی از جسارت تعبیر نمی‌کند و هنری در آن نمی‌بیند؛ چون این رفتار در جغرافیایی فاقد محدودیت‌های داخل کشور شکل گرفته است. از دیگر سو مولف مهاجر بی آن که بتواند از آشنایی خود با قلمروهای فراسوی خطوط قرمز منفعتی مفهومی حاصل کند، به بیانگری گفتمان‌های ممنوعه بسنده می‌نماید و به همین دلیل اگر هم روزی دوباره به وطن باز‌گردد، ممکن است مجددا بدل ‌شود به همان آدم سر به راه قبلی.
اوج این تصنع را می‌توان در آلزایمر حادی مشاهد کرد که بسیاری از نویسندگان مهاجر بدان دچار می‌شوند: افرادی که تا زمان حضورشان در وطن، حتی جسارت امضای یک پتیشن ساده‌ی صنفی را هم نداشته‌اند و همواره فوبیای شاخ گربه موجب شده تا آهسته بروند و آهسته هم بیایند؛ به یک‌باره در فرنگ در هیات زاپاتا و ژاندارک و فالاچی رو‌به‌روی دوربین‌ شبکه‌های اسم و رسم‌دار خبری غرب می‌نشینند و مانیفست سیاسی و راه‌کار حل بحران اجتماعی ارائه می‌دهند و نوشتارشان هم از این رو به آن رو می‌شود و ناگهان میهن‌دوستی و آزادی‌خواهی‌شان عود می‌کند. ماجرا این نیست که نیت پشت این چهره‌ی متحول‌شده تا چه‌حد خیر و پاک و صادقانه است. بحث بر سر تیپ جدیدی است که به ناگاه عرضه می‌شود و در گسستی باور‌نکردنی با گذشته‌ی فکری و شخصیتی این افراد قرار می گیرد.
نکاح با مالیخولیای تابو‌شکنی- خاصه در حوزه‌ی شعر- استعدادهای عزیزی را در ادبیات ایران قربانی کرده است. استعدادهایی که اگر به جای صرف انرژی خود در نمایش تمایز و جسارت، توان‌شان را خرج تعمق و ایجاد تحول در جهان‌بینی می‌نمودند، شاید دست کم جریانی می‌ساختند تا به برکت آن، عقده‌ی گلوبالیسم ادبیات ایران تا حدی درمان گردد.

سومین عروسی/ اسکیزویید، ظن و تحریف غربت:

آن دسته از نویسندگان و شاعرانی که زمانی به خاطر استعداد و آثار خود مقبول جامعه بوده‌اند و نام و اعتباری داشته‌اند، در مواجهه با فضای بی‌رحم و بی‌اعتنای محل هجرت؛ به سرعت شکننده و خالی از اعتماد به نفس و منزوی می‌شوند. هر چه پروسه‌ی خلاقیت این افراد به روابط اجتماعی و ریشه‌های فرهنگی کشورشان وابسته‌تر باشد، شدت و حدت ضربه‌ای که می‌خورند بیشتر خواهد شد. چرا که در وضعیت جدید، خودِ پروسه‌ی خلاقیت‌شان هم دچار اختلال می‌شود. آن‌ها دیگر شانس ارتباط تنگاتنگ فرهنگی با جامعه‌ی خود را از دست می‌دهند و برای بسیاری‌شان آشتی با فضای فرهنگی جدید هم بسیار دشوار است. بنا بر این رفته‌رفته میدان را خالی می‌کنند و به خلوت آکنده از اندوه و افسردگی خود پناه می‌برند. نام‌های بزرگ اندک‌اندک از یاد می‌روند. تنهایی و مرگ و آوارگی هیبت کریه و هولناک خود را به آنان می‌نمایانند و سکوت بر گقتار و نوشتارشان استیلا می‌یابد. نکاح با اسکیزویید برسا‌زنده‌ی مفهومی تازه می‌شود به نام غربت. غربت مثل شیطانی نامرئی تمام زندگی آنان را به تباهی می‌کشاند و هنرشان را فنا می‌کند. مبتلایان به این اسکیزویید، برای کتمان و توجیه تهی‌شدگی‌شان مدام در تعریف کانسپت غربت به تحریف و اغراق متوسل می‌شوند. آن عده که نمی‌توانند باور کنند به همین سادگی از کانون توجه مخاطبان درون‌مرزی خارج شده‌اند، اندک‌اندک به طرح تئوری توطئه می‌پردازند و همه را متهم به دست‌داشتن در دسیسه‌ای می‌کنند که بناست اهمیت آن‌ها را نادیده بگیرد. گاهی برخی از آن‌ها طوری به نویسندگان ومنتقدان داخل کشور هتاکی می‌کنند که گویا برای خود حقی ذاتی و لا‌یزال قائل هستند که به لطایف‌الحیل چپو شده و حالا با ژستی بستانکارانه آن را از جامعه‌ی بی‌رحم درون‌مرزی طلب می‌کنند. داعیه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و موقعیت آنان کمیک/تراژیک‌تر؛ چون عملا از فضای فرهنگی جاری کشور غافل هستند یا خود را به تغافل و تجاهل می‌زنند تا پرفرمنس بستانکارانه‌شان خدشه‌دار نشود. آن‌ها خود را محق می‌دانند چون در غربت هستند و غربت هم به تعبیر خودشان هیولایی آکنده از قساوت و ظلم است که قصد فرو‌بلعیدن آن‌ها را دارد.

چهارمین‌ عروسی/پیوند فرهنگی:

با تمام این اوصاف، نمی‌توان از نکاح خجسته‌ی چهارم غافل بود. یعنی همان گروه استثنایی را نمی‌توان نا‌دیده گرفت، چرا که خود آن‌ها نمی‌گذارند نادیده گرفته شوند و به نوعی خود را با آثارشان- لا‌اقل بر جامعه‌ی درون‌مرزی- تحمیل می‌کنند. این گروه کم‌شمار، از سه نکاح قبلی سر باز می‌زنند: انرژی خود را صرف پروپاگاندا نمی‌کنند، در شکستن تابو‌ها اندیشه‌ورزانه عمل می‌کنند و تن به انزوا نمی‌دهند. دو رویکرد غالب، این گروه را از سایر گروه‌ها متمایز می‌سازد و موجب می‌شود کارنامه‌ی هنری‌شان حاوی گفتمان‌های نوینی باشد که مورد استقبال مخاطبان واقع می‌شود. در هر دو رویکرد، یک فصل مشترک وجود دارد و آن، استفاده از فرهنگ کشور مقصد است. در حقیقت کار آن‌ها نوعی جراحی فرهنگی است که می‌کوشد دو اندیشه‌ی نا‌همجنس، اما زنده و پویا را به هم پیوند بزند.
نخستین رویکرد آن است که گفتمان‌های نوینی را از فرهنگ محل مهاجرت گرفت غربال کرد و از آن میان، آن‌هایی را که قابلیت ورود به گفتمان بومی و لوکالیزاسیون دارند، به نفع خود مصادره کرد. مثال شاخص این رویکرد را می‌توان در کارهای عباس صفاری دید. فارغ از این که شعر او تا چه حد پسند من و شما باشد یا نباشد، نمی‌توان انکار کرد که او توانسته چه در حیطه‌ی فرم و چه در حیطه‌ی مضمون، پیشنهادهایی را از ادبیات آمریکا(و انگلوساکسون) بگیرد و به نفع شعر خود مصادره کند و در بومی‌سازی آن‌ها بکوشد. شعر صفاری با تمام ضعف و قوت‌های احتمالی، گشاینده‌ی باب موضوعی و اجرایی تازه و منحصر به فردی در شعر امروز ایران است.
رویکرد دوم آن است که گفتمان‌هایی را از فرهنگ کشور مبدا می‌گیرد و آن‌ها را در دل فرهنگ کشور مقصد حل می‌کند و آثاری می‌آفریند که نوعی موقعیت انسانی(Human Condition) را بازنمایی می‌کنند. مثال شاخص این رویکرد شاید رضا قاسمی باشد و تک اثر درخشانش «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها». این رمان، نمی‌تواند یک رمان کاملا ایرانی تلقی شود، اما چنان پی‌رنگ فرهنگ ایرانی در دل چالش موقعیت انسانی مطرح‌شده در آن نیرومند است که به یک گفتمان پیوندی تاثیر‌گذار و پر‌ارزش بدل می‌شود.

یک تشییع جنازه/ در جستجوی هویت و امنیت:

صورت مساله را نباید پاک کرد. در شناسایی این تروما به هیچ وجه نباید صورت مساله را پاک کرد. نویسندگان و شاعران مهاجر از هر نحله و سن و سال و روش تفکری که باشند، به هر حال بخشی از سرمایه‌ی فرهنگی ما هستند و در تبارشناسی ترومای مهاجرت، نباید چشم بست بر دلایلی که منجر به پریشانی، آوارگی و سترونی آن‌ها می‌شود. جامعه‌ی ادبی ایران، بدون شک یکی از مظلوم‌ترین و محروم‌ترین اقشار فرهنگی است. بیشترین سانسور‌ها و محدودیت‌ها گریبان‌گیر آثار این قشر می‌شود و در عین حال همواره کم‌ترین وجهه‌ی عمومی و وجه مادی نصیب آن‌ها می‌گردد. همه‌چیز علیه خلاقیت آن‌هاست: سیاست‌های کلان فرهنگی دولت، وزارت‌خانه‌ها و ادارات مرتبط، ناشران، مطبوعات، منتقدان، و غمگین‌تر از همه خود نویسندگان. در چنین فضای نا‌هنجاری که حتی خود نویسنده، مجبور به کنش علیه خود است و برای رسیدن به ممر درآمد و امکان نشر اثرش، ناچار است تخیل و خلاقیت خود را جرح و تعدیل و سانسور کند، شاید یکی از راه‌هایی که باقی می‌ماند همان گریختن است: فانتزی گریز از این محدودیت‌ها و رفتن به فضایی که بتوان با خیال راحت در آن گفت و نوشت و سرود و منتشر کرد. در این میان گناه نهاد‌های رسمی حکومت در حوزه‌ی فرهنگ از همه بیشتر است. حضراتی که مدام پیشرفت‌های علمی و پزشکی و صنعتی را- گاهی راست و گاهی دروغ- پشت تریبون‌های کثیر‌المیکروفن! و در برابر جمعیت‌های چند‌ ده‌هزار نفره نعره می‌کشند و پروپاگاند می‌کنند و هر از گاهی از «جوانان کوشا و توان‌مند ملت‌ فهیم ایران» می‌خواهند که در داخل مرزهای کشور بمانند و به جامعه‌ی خود خدمت کنند، تا حرف از ادبیات و هنر می‌آید، دست در جیب فرو می‌برند و خیره می‌شوند به آسمان و سوت بلبلی می‌زنند. در میز‌گردهای «مسئولان دلسوز» در رادیو و تلویزیون، امکانش هست که سفر توریستی عده‌ای از شکسته‌بند‌های تجربی یا سازندگان مسواک برقی پر‌سرعت به «فرار مغزها» تعبیر شود، اما کرور‌کرور نویسنده و شاعر از مملکت خارج می‌شوند و به هیچ جای هیچ کسی بر‌نمی‌خورد؛ انگار «مغز» نزد مسئولان دلسوز، دستگاهی است که صرفا دل و قلوه‌ی مردم را به هم پیوند می‌زند و به شبیه‌سازی بزغاله و گوساله مبادرت می‌ورزد؛ یا خلاقیت فقط آن است که سیم و کیت و میکروپروسسور به هم لحیم کنی و ربات‌هایی بسازی که نه‌تنها در مسابقات روبوکاپ گل می‌زنند، بلکه می‌روند گل هم می‌خرند و تقدیم مسئولان می‌کنند. هنر و ادبیات تنها وقتی مورد حمایت مسئولان دلسوز قرار می‌گیرد که محصولش مروج سیاست‌ها و شیوه‌ی تفکر آن‌ها باشد؛ وگرنه گویا اساسا چنین چیزی وجود خارجی ندارد. طیف آوانگارد و پیشروی ادبیات ایران هیچ جایگاهی در توزیع بودجه‌های فرهنگی کشور ندارد. به همین دلیل، چرخه‌ی اقتصادی ادبیات به بخش خصوصی و ابسته می‌شود. اما چون گفتمان غالب فرهنگی کشورمان هنوز تا حد زیادی سنتی و سهل‌پسند است؛ سرمایه‌گذاران حوزه‌ی ادبیات ناچارند تا دست به عصا حرکت کنند تا بتوانند مشتری و مخاطب داشته و درآمد کسب کنند و در این بازار باقی بمانند. به همین دلیل گاهی خلاق‌ترین‌ها و بهترین‌های ادبیات از دایره‌ی حمایت بخش خصوصی هم بیرون می‌مانند و به سبک چند سال اخیر، مجبور می‌شوند برای سیر کردن شکم‌شان به صنف ویراستار و مترجم و مدرس ملحق شوند و کار خلاقه را به فراموشی بسپارند.
کم‌طاقت‌تر‌ها و بلند‌پرواز‌ترها، سعادت را جایی بیرون از مرزهای ایران جستجو می‌کنند. «تبعید خود‌خواسته» یکی از تلخ‌ترین ترکیب‌هایی است که در این دیسکور طرح می‌شود. اما آن‌سوی مرزها هم تنها سایه‌ای کم‌رنگ از آن‌ فانتزی‌ها باقی می‌ماند: غم هویت، غم نان، قطع‌شدن رابطه‌ی حسی و عاطفی و فکری با موطن، اجبار در تعویض زبان و فرهنگ و... دست‌به‌دست هم می‌دهند و روزگار اسف‌باری را برای نویسندگان مهاجر رقم می‌زنند.

در حالی که مسئولان دلسوز در مجلسِ نام‌گذاری بزغاله‌های شبیه‌سازی شده باد به بوق همدیگر می‌دمند و پیشرفت‌های بزرگ کشور را به ملت عزیز ایران تبریک می‌گویند و پشت هم روبان قیچی می‌کنند، انزوا و غربت و تنگدستی و دلتنگی و هزار صفت خاکستری مایل به سیاه دیگر مثل خوره برخی از اعزای حوزه‌ی فرهنگ و ادب را از درون می‌خورد و نابود می‌کند. البته اگر در زمان حیات، حرف زیادی نزده باشند و نعش‌شان شانس بازگشت به میهن عزیز را داشته باشد، شاید مسئولان دلسوز در تشییع جنازه‌شان شرکت کنند و در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا برایشان گور آبرو‌مندی تدارک ببینند. البته شاید...

ارسال شده توسط علی مسعودی نیا برچسب‌ها: منتشر شده در نشریه‌ی صبح آزادی-آذرماه 89

۱۰ مهر ۱۳۹۱

یک گفتگو و دو نگاه

روزنامه اعتماد صفحه ادبیات امروزش را اختصاص داده است به انتشار گفتگوی پر و پیمانی که طی سفر اخیرم به تهران  علی مسعودی نیا و رسول رخشا با من انجام دادند
در همین صفحه دو مطلب دیگر نیز در چند و چون شعر و زندگی من به قلم میلاد کامیابیان و سید فرزام حسینی به چاپ رسیده است .

جهت استفاده از این صفحه به آدرس زیر مراجعه فرمائید .

 نسخه پی . دی . اف آن نیز در همین آدرس قابل دسترسی است .

۷ مهر ۱۳۹۱

رنگ های اهدائی

اردشیر رستمی

چند رنگ برای عباس صفاری شاعر

-----------------------------
روزنامه شرق  - شنبه اول مهر 1391


1  -  آرزو می کنم با زیباترین رنگ های دلخواهت همنشین شوی . رنگ ها همدیگر را زیبا تر نشان می دهند .
2  - رنگ ها هم سفر می کنند . روزی در اروپا چند رنگ عربی دیدم . وقتی رنگی تنها دیدی به او نزدیک شو !
3  - چند تکه پارچه رنگی همراهت داشته باش و در راه به شاخه ها ببند .درخت ها رنگ ها را دوست دارند .
4  - در آفریقا چند تاش آبی ذر زمینه سیاه دیدم که خیلی جواب داده بود . بعضی از جواب ها جواب های دیگر را هم می دهند
5  - یکبار هم چند شکارچی پشت پشت رنگ تابلوهایشان در کوه پنهان بودند و پرندگان رقصان را پای رنگ ها شکار می کردند .
6  - روزی هم در عراق دوستی از عبدالحلیم حافظ و ام کلثوم برایم خواند . صدایش همه رنگ ها را در من بیدار کرد .
7  - از سنگ های کولی بچه را شیر می داد . در دل سنگ های سبزه رودهای سفید در جریان بودند .
8  - بعضی رنگ ها هم در زمینه های خنثی جواب می دهند . بعضی
رنگ ها به خاطر بی رنگی دیده می شوند .
9  - با بچه های سیه چرده زاهدان آتش را به درون می ریختم و از فردا
و آفتاب حرف می زدیم . حالا همه شان سوخته اند . چون از هیچ چیزی
نمی ترسیدند . آیا زنده ها مدیون ترس هایشان هستند . آنها رنگ های
 زیادی را ندیدند .

تاریکروشنای عصر روشن

دو روزی است که از تهران بر گشته ام . وضعیت خواب و خوراکم فعلا درهم ریخته و پا در هواست . اولین کارم رسیدگی به وضع حیاط و باغچه بود که طی همین دو ماه وحشی شده بودند . سور پریز اما درخت انار بود که نهالش را دو سال پیش کاشته بودم و حالا چهار تا انار توپول در غیاب من بار داده بود .
سفر ایران برای ما برون مرزی ها که مهمانیم و حبیب خدا معمولا خوش می گذرد . البته به شرطی که بتوانی چشم بر مشکلات عدیده مردم و کشور ببندی و کمبودها را از چشم انداز روزانه ات سانسور کنی !
یکی از اتفاق های دلنشین سفر دیدار از روزنامه شرق بود به همت دوست شاعرم پوریا سوری  و آشنائی با هیئت تحریریه جوان و پر شور و شوق  این روزنامه
که می پنداشتی  انرژی انتشار یک قرن را در خود ذخیره دارند . اما یک هفته از آن دیدار نگذشته که در جراید خبر تعطیلی اش را می بینی و خانه نشین شدن  (موقت )  آن شور و شوق .
طی این سفر شبی را نیز میهمان عصر روشن بودم که دوست شاعرم ساره دستاران با همکاری آقای علیرضا بهرامی تدارک آن را دیده بودند . قرار بود برنامه شامل گفتگوئی باشد در شناخت ادبیات مهاجرت و با شعر خوانی اینجانب به پایان برسد . یکی از مشکلات شرکت در چنین برنامه هائی آمادگی برای روبرو شدن با مسایل غیر قابل پیش بینی است . من بر این باور بودم که محمد هاشم اکبریانی که از نویسندگان خوب و خوشنام ایران است و آقای علیرضا بهرامی در این برنامه با طرح سوالاتی  از من که بیشتر عمرم را باشنده غرب بوده ام پیرامون شعر و ادب مهاجرت خواهند پرسید و در نهایت نظر خودشان را نیز اگر شناخت دقیقی از آن دارند ابراز خواهند کرد . خوشبختانه آقای بهرامی  در همین چهار چوب عمل کردند وکنترل برنامه را که داشت بالکل به بیراهه می رفت به دست گرفتند . آقای اکبریانی که می پنداشتم بیشترین سئوالات از طرف ایشان مطرح خواهد شد هیچ سئوالی از من نداشتند و خود در مورد ادب مهاجرت صاحب نظر بودند و خلاصه نظرشان این که ادب مهاجرت آثار ارزشمند جهانی نداشته است و در این رابطه ما از افغانستان نیز عقب افتاده ایم  .آقای اکبریانی با این حرف که طرفداران بسیاری هم شاید داشته باشد  من را که قرار بود شناختی از ادب مهاجرت به دست بدهم در موضع دفاعی قرار دادند و کارم شد دفاع از آثار انگلیسی زبان ادب مهاجرت که اصلا قرار نبود در برنامه گفتگو باشند به این علت که مرجان ساتراپی وآذر نفیسی و قادر عبالله  که از کارشان دفاع کردم در ایران ممنوع القلم محسوب می شوند . اگر چه از طرف داران آذر نفیسی نیستم و لولیتا خوانی را با دشواری خواندم اما در برابر خالد حسینی که به نظر آقای اکبریانی اثری با ارزش جهانی خلق کرده است  و در مقابلش ما هیچ کاری نکرده ایم  باید از این بخش ادب مهاجرت دفاع می کردم . دفاعیات من اما به علت ممنوع القلم بودن نویسندگان نامبرده همراه با چندین نام دیگر از پخش خبر این برنامه در سایت ایسنا و چندین بنگاه خبری دیگر حذف گردید که اسباب سر در گمی خوانندگان را در پی داشت و معلوم نبود چه کس دارد از چه چیز دفاع می کند . تیتر خبر در سایت ایسنا نیز که در برابر نام من  نوشته بود ( ادبیات مهاجرت آثار ارزشمند جهانی نداشته است ) بیشتر نظر  آقای اکبریانی بود که پس از اعتراض من به ایسنا نامم را از آن تیتر حذف کردند .  معضل اصلی برنامه اما به رغم این که آقای بهرامی صادقانه  کوشید سمت و سوی معقولی به آن بدهد این بود که در درجه اول شنوندگان برای شنیدن شعر من آمده بودند و حوصله چنین بحث بی نتیجه ای را نداشتند و در ومرحله دوم بیشتر وقت به  گفتگو پیرامون ادبیات انگلیسی زبانی که مهاجرین تولید کرده اند گذشت و  در نهایت  به رغم اصرار من از آغاز برنامه وقت لازم و کافی برای پرداختن به ادبیاتی که در خارج به زبان فارسی تولید شده و کتابهای من و دوستانم را شامل می شود باقی نماند .


**خوانندگانی که کنجکاو ی بیشتری دارند می توانند به فایل صوتی گفتگو در رادیو کوچه مراجعه کنند
** - به غیر از ایسنا خبر گزاری مهر و خبر گزاری کتاب ایران نیز خبر را گزارش داده اند اما خبر گزاری کتاب ایران متن کاملتری را در اختیار خوانندگانش قرار داده و از آذر نفیسی و کتابش نیز نام برده است
 http://www.ibna.ir/vdchz6nzv23nk-d.tft2.html

۱ مرداد ۱۳۹۱

یک شعر نه چندان جدید

           رویای آینه گی

اگر در حضور تو امروز
رغبت نمی کنم نیم نگاهی
به پشت سر بیندازم
از ترس دیدن اشباح طلبکاری است
که می پندارند
پل های سرنوشت سازی بوده اند
در گذر گاه صعب العبور ما


از تو نیز
در آن دشت ( آمیش نشین )* اوهایو
که ارواح آن  قرنهاست
به سمت ماه عتییقه ای
زوزه می کشند هر شب
حکایت می کنند که چگونه در یک حمله
با چند جمله ی کوبنده
تمام پل های پشت سر را خراب کرده
و رفته ای


در این فاصله اما
( من و تو ) نه پل بوده ایم
نه از همدیگر پلی ساخته ایم
فقط با هم همسفر شده ایم
و بارها پشت سر نهاده ایم
گردنه های نفس گیری را
که در افق دور دستشان هنوز
سواد سر پناهی برایمان
سر بر نیاورده است


همواره اما
در آرزوی روزی قدم بر داشته ایم
که مانند دو پاره جیوه ی لغزنده
در پشت شیشه شفافی
که رویای آینه گی دارد
به هم بپیوندیم .


* - آمیش ها مهاجرانی هستند که از آلمان به دشت اوهایو کوچ کرده اند .
شهرتشان به خاطر شیوه بدوی زندگی است و پرهیز از ماشین و تکنولوژی مدرن
----------
تابلو همراه - چوب نگاره
از سری عریان در آینه
کار عباس صفاری
مرکب روغنی روی کاغذ ساتن
------------
این شعر نخستین بار در نشریه نافه منتشر شده است

۲۸ تیر ۱۳۹۱

رسیدن به مقام والای سادگی

نگاهي به شعرهاي «عباس صفاري»
--------------------------
عليرضا بهنام
روزنامه شرق

نسل من عباس صفاري را از سال‌هاي دور و با شعرهايي كه از همان دوردست‌هاي آن سوي كره زمين به مقصد نشريات مرجع ادبي دهه 70 مي‌فرستاد به ياد مي‌آورد. صفاري شاعري است كه از جهات بسياري خلاف‌آمد عادت عمل كرده است. او اصلا نمي‌ترسد معمولي باشد، مي‌تواند ساده‌ترين خيال‌هايش را با معمولي‌ترين كلمات به شعر تبديل كند چراكه اطمينان دارد ساده‌ترين خيال‌هاي يك خيالپرداز معادل دورازدسترس‌ترين خيال‌هاي يك آدم معمولي است. مثل بيشتر خيالپردازها، او نمي‌ترسد كه رمانتيك باشد. جهان در خيال‌هاي او همان‌طور است كه بايد باشد و شهر شعر او«در نقشه هيچ كشوري نيست». به علاوه در اين شهر «هيچ تنابنده‌اي بي‌اجازه او آب نمي‌خورد.» «من» راوي در شعرهاي او قهرماني بي‌زوال است كه بي‌وقفه دنبال آرمان‌شهري دست‌نيافتني مي‌گردد. اين است كه در اين شعرها زشت‌ترين واقعيت‌هاي زندگي نيز با كلماتي زيبا و گوش‌نواز به بيان درمي‌آيند. صفاري در شعرهايش از پرحرفي و توضيح واضحات نمي‌ترسد. خودش معترف است كه نيمي از اشعارش را «پرحرفي شكست‌ناپذيرش خراب كرده است». او براي حس‌آميزي از معمولي‌ترين روش‌ها، يعني تركيب‌هاي وصفي و استعاري آشنا با اصرار استفاده مي‌كند و از اين هم نمي‌ترسد كه تركيب‌هاي شعرش از فرط استعمال در شعرهاي پيش از او تازگي خودشان را از دست داده باشند. با مجموع كردن اين مشخصات است كه شعر عباس صفاري صدايي مخصوص به خود يافته است كه خواننده را به ياد سوررئاليست‌هاي فرانسوي در آغاز قرن بيستم ميلادي مي‌اندازد. تمهيد‌هاي شعري او از نياز به آزادسازي خيال و ضرورت روايت كردن «من» با صدايي بلند براي مخاطب سرچشمه مي‌گيرند. اين در حالي است كه صداي تخيل «من» در شعر صفاري چنان بلند است كه هر نوع تلاش خواننده براي تخيل آزاد را عقيم مي‌گذارد. در اين شعرها «من» راوي با اقتدار در ذهن خواننده مي‌نشيند، به جاي او خيال مي‌كند و او را وادار مي‌كند بپذيرد كه اين خيال‌ها از آن خودش بوده‌اند. درست با همين مشخصات شعري بود كه سوررئاليست‌ها، سيلي رمانتيك معروف‌شان را به ذوق عمومي زدند. اما مشكل اينجاست كه يك قرن بعد از آغاز كار اين شورشيان عزيز، تمهيدهاي شعري‌شان به نوبه خود به جزيي از «ذوق عمومي» تبديل شده‌اند و ديگر خواب عادت‌زده هيچ خواننده‌اي را برنمي‌آشوبند. زبان شعري عباس صفاري نزديكي زيادي با زبان معيار نثر دارد. تنها تفاوتي كه اين زبان را به وسيله مناسبي براي سرودن شعر تبديل كرده است آشنايي حيرت‌آور شاعر با قواعد همنشيني واژگان و قابليت ايجاد تركيب‌هاي خوش‌آهنگ صامت‌ها و مصوت‌هاست؛ نكته‌اي كه به شكلي محسوس به هر قطعه از شعرهاي صفاري ريتمي خاص و مخصوص به خود مي‌بخشد. به اين ترتيب هر قطعه از اين شعر‌ها را مي‌توان متناظر با يك خط ملودي دانست. اين در حالي است كه در بعضي شعرها مثل «تلخ است آسمان» از مجموعه دوربين قديمي تكرار اين خط ملودي شعر را به يك جمله موسيقايي شبيه‌تر مي‌كند. با اين همه شعر صفاري درست مثل شعر بيشتر هم‌نسلان او تنها در همين حد ابتدايي از ايجاد موسيقي باقي مي‌ماند و به محدوده تركيب ملودي‌ها و ايجاد يك قطعه موسيقايي، كه مشخصه شعر بسياري از جوانان امروزي است، وارد نمي‌شود.

با آنكه مشخصه اصلي شعر صفاري به تصوير كشيدن موقعيت‌هاي معمولي با زباني ساده است اما او در بعضي شعرهايش تلاش مي‌كند از اين قاعده عدول كند. نمونه بارز اين تلاش زماني است كه مثلا به تأسي از «گيوم آپولينر» شعري را كه درباره چتر است به شكل يك چتر مي‌نويسد يا سطري از شعري ديگر را كه درباره ماه است به شكل يك نيم‌دايره اجرا مي‌كند. چنين كاري علاوه بر آنكه تازگي خود را نزد خوانندگان يك قرن است كه از دست داده، شكل ديگري از همان پرگويي پيش‌گفته محسوب مي‌شود يعني همان شكلي كه در زبان نقد امروز به آن بازنمايي مضاعف مي‌گويند و نوعي از توضيح مكرر است. به اين ترتيب واضح است كه بهترين و تاثيرگذارترين شعرهاي صفاري را مي‌توان ميان آن دسته از آثار او جست و جو كرد كه از چنين تلاش‌هاي نافرجامي دور هستند؛ خيال‌هايي ساده، تصويري و روايت‌مدار. بديهي است كه اين خيال‌هاي ساده بر شانه‌هاي سنت‌هاي بزرگ شعر فارسي ايستاده‌اند و قابليت‌هاي مغفول‌مانده شعر شاملويي، شعر ناب و حتي شعر حجم را يك‌جا در خود مجموع مي‌كنند و اين فرق دارد با تلاش‌هاي نافرجامي كه اين روزها در كار است تا شعر را از شعر بودن ساقط و به نثري كالايي مبدل كند كه مشخصه‌اش ساده‌انگاري است و نام ساده‌نويسي را با خود يدك مي‌كشد. مجموع كردن نام صفاري با اين به اصطلاح شاعران ظلم بزرگي است در حق شاعري كه با گذشتن از كوره‌راه چندين دهه شاعري به مقام والاي سادگي دست پيدا كرده است. تمامي نقل‌قول‌ها از مجموعه شعر دوربين قديمي است.
------------------------------------

دوربین قدیمی و اشعار دیگر

چاپ دوم - انتشارات مروارید
170صفحه - 3900 تومان





۲۵ تیر ۱۳۹۱

تاریکروشنای شعر


گفت‌وگوی روزنامه شرق با «عباس صفاري» درباره مجموعه شعر اخيرش و وضعيت شعر امروز
=========
مهدی وزیربانی

دهه 80 شعر معاصر ايران به نوعي حساس‌ترين دوران شعر ايران بوده است، چراكه شعر در دهه 70 با بحران مخاطب روبه‌رو شد و انزواي شاعران آن دهه و فاصله گرفتن مخاطبان از شعر آنها، بستري نامساعد براي نسل دهه 80 به وجود آورد. از اين‌رو حضور شاعراني چون عباس صفاري در دهه 70 تنفس مصنوعي مقطعي براي شعر دوراني بود كه شعر به‌طور جدي با بحران مخاطب مواجه شده بود. «عباس صفاري» به‌ويژه در دو اثر موفق خود «دوربين قديمي» و «كبريت خيس» خود را به عنوان شاعري متفاوت و جدي تثبيت كرد. در شعر صفاري زباني ساده با مفاهيم كلاسيك و اسطوره‌اي تلفيق شده است. پيوند چهره ساده كلمات با شمايل پيچيده در شعر صفاري، معنايي را به دست مي‌دهد كه بدون نياز به زباني فاخر و ثقيل به قول شاملو «همه‌چيز را از لالايي به شيپور در الفبا تغيير مي‌دهد.» عباس صفاري اخيرا دفتر شعر «تاريكروشنا» را منتشر كرده كه در مدت كوتاهي تجديد چاپ نيز شده است. با عباس صفاري به مناسبت انتشار اين دفتر شعر كه خودش مي‌گويد: «بخش چشمگير آن مجموعه به گمانم فشردگي و وفور تصاوير و ايماژهايي است كه در حد توانم كوشيده‌ام نو و اورژينال باشند» و درباره وضعيت بحراني شعر امروز گفت‌وگو كرده‌ايم. صفاري معتقد است: «امروز تعداد اندكي هنرمند هستند كه حرفي براي گفتن دارند و مابقي آوانگاردهاي پرمدعايي كه آينده قرار است كشف‌شان كند. در اين وانفساي ازخود‌بيگانه تعدادي به هنر روي مي‌آورند و به هر نحوي مي‌كوشند سري توي سرها درآورند البته بخشي از اين آشفتگي يا بحران ناشي از انتشارهاي نسنجيده و تريبون‌هايي است كه خيلي زودتر از موقعي كه شاعري سزاوارش باشد، در اختيار او قرار مي‌گيرد و اسباب سردرگمي خواننده و توهم پديدآورنده مي‌شود. اينجاست كه ناشران بايد جديت و دقت بيشتري در انتخاب به خرج بدهند.»

شعر امروز ما به لحاظ آسيب‌شناسي با مسايل مختلفي روبه‌روست. وقتي شاعر به تماشاي جهان اطراف مي‌نشيند واقعيت در تخيلش به يك امر كاملا ذهني بدل مي‌شود و در حين نوشتن توليد متن صورت مي‌گيرد. يعني شيوه شكل گرفتن و فرم دادن به واقعيت مهم‌ترين بخش قضيه است. اين مساله در جريان امروز شعر ما به نوعي بحران تبديل شده است. كمتر شاعري امروز به ادبيت شعر و خلق يك سبك خاص خود توجه دارد. به نظر شما اين بحران از كجا ناشي شده است؟


اگر اشتباه نكنم شما به مسايلي اشاره داريد كه در پروسه شكل‌گيري يك شعر، از مرحله الهام و جرقه اوليه تا يافتن قالب و كلمات مناسب نقش سرنوشت‌سازي دارند. گذر موفقيت‌آميز از اين مراحل بيشتر بستگي به تسلط شاعر به صنايع و اسباب كارش دارد. اگر در اين مقطع تاريخي چنين بحراني وجود داشته باشد، علت آن را بايد در جايي خارج از پروسه توليد و مراحل آن جست‌وجو كرد. اگر ذهني كه اين پروسه را هدايت مي‌كند شفاف و جست‌وجوگر باشد و به كشف و شهودي رسيده باشد، ضعف اجرايي كارش را نيز –اگر چندان عمده نباشد- مي‌توان ناديده گرفت.

به بيان ديگر يك نگاه تازه و جاندار عرضه شده در قالبي ضعيف به مراتب ارزشمند‌تر از يك بيان قوي اما تكراري است. مشكل عمده‌اي كه اين روزها گريبانگير شعر شده ناشي از سهل‌انگاري است و تقليد ناشيانه و نسنجيده از آثاري كه به هر جهت در بازار موفق بوده‌اند. ادامه چنين روندي شاعر را به مرور زمان از فرديت خودش دور كرده و نهايتا به كپي دست‌دومي از اصل تبديل مي‌كند.

به اعتقاد شما شعر آوانگارد در ايران -به‌ويژه شعر دهه 80 ما- چه رويكردي داشته و در نسبت با شعر آوانگارد دنيا چه جايگاهي داشته است؟

انديشه نو و آوانگارد و قوالبي كه آن را براي اجرا و مصرف عرضه مي‌كنند غالبا مانند ديگر پديده‌هاي علمي و هنري انديشه‌اي وارداتي بوده است. اما در رابطه با ادبيات و به‌ويژه شعر، اين سال‌ها با افت و خيزهايي همراه بوده است. در آغاز مقداري ترجمه‌هاي ناقص و شايد هدفمند به دست خوانندگان مي‌رسيد كه بيشتر اسباب سردرگمي خواننده را در پي داشت. افرادي هم كه خود دستي در شعر داشتند و مي‌خواستند بدعت‌گذار باشند، مطالب دست و پا شكسته‌اي را بر حسب نيازشان و در جهت اثبات شعري كه مي‌پنداشتند شق‌القمر كرده است، ترجمه كرده و به خورد شاگردان‌شان مي‌دادند.

اهميت دهه 80 در اين است كه به يمن گسترش اينترنت و دسترسي بي‌سابقه به اطلاعات، جوانان علاقه‌مند به هر رشته‌اي و از جمله شعر توانستند نمونه توليداتي را كه چندين سال درباره‌اش شنيده و خوانده بودند ببينند. در رابطه با شعر وقتي دست‌اندركاران اين هنر براي اولين بار «زوزه» آلن گينزبرگ يا اشعار براتيگان، بيلي كالينز و بوكافسكي را خواندند تازه پي بردند كه انديشه نو كه تحت عنوان پست‌مدرنيسم رواج پيدا كرده بود، حرفش چيست و آن را چگونه بيان مي‌كند. آنچه جاي تاسف است اينكه بي‌استعدادي و زياده‌طلبي يك يا چند فرد پر مدعا چگونه مي‌تواند عمدا به ده‌ها جوان با استعداد و جست‌وجوگر آدرس اشتباهي بدهد. با اين مقدمه بايد بگويم در شروع كار هيچ منطق و اصولي بر پروسه خلاقيت حاكم نبود، بيشتر تخريب بود تا سازندگي. شايد بتوان گفت ايران از معدود كشورهايي است كه پست‌مدرنيسم آن در بسياري از عرصه‌ها و از جمله شعر كاركردي داداييستي داشته است. شايد هم اين سرآغاز داداييستي براي ما لازم و تنها راهي بوده است كه مي‌توانستيم گرد و غبار گذشته را از خود بتكانيم.

آوانگارديسم در تعريف جهاني رويكردي محض در پيشرو بودن است. مي‌خواهيم بدانيم تلقي «عباس صفاري» از مفهوم آوانگارديسم در شعر چيست؟


گفت‌وگو پيرامون آوانگارديسم و حد و حدود آن همواره امري دشوار و سرشار از اگر و اماست. در واقع هر سبك و ژانري تعريف و چارچوب منحصر به خودش را دارد كه شناخت و ارزيابي توليدات آن را آسان مي‌كند. متر و معيار سنجش توليدات آوانگارد را اما گذر زمان است كه در دسترس قرار مي‌دهد و غالبا بايد از دل همان آثار اسباب ارزش‌گذاري را استخراج كرد.

در مواردي نيز شخصيت هنرمند و دامنه دانش و تجارب او و جديتي كه به خرج مي‌دهد، كليد تشخيص آثار با پشتوانه آوانگارد را در اختيارمان قرار مي‌دهد.

با اين همه بايد بپذيريم كه جوامع بهاي سنگيني براي رسيدن به مرحله شناخت و ارزش‌گذاري هنر آوانگارد پرداخت مي‌كنند. در موردي مانند سينما كه هنر پرهزينه‌اي‌ است سالانه صدها‌ميليون دلار براي كشف استعدادهاي جديد هزينه مي‌شود. از ده‌ها كارگرداني كه فيلم‌هايشان را با اين سرمايه مي‌سازند تعداد اندكي هنرمند هستند و حرفي براي گفتن دارند و مابقي آوانگاردهاي پر مدعايي‌اند كه آينده قرار است كشف‌شان كند. همين معضل كمابيش گريبانگير رشته‌هاي ديگر نيز هست. به‌ويژه شعر كه كم‌هزينه‌ترين هنرهاست.

در اين شرایط طبيعي است كه تعدادي به هنر روي مي‌آورند و به هر نحوي مي‌كوشند سري توي سرها درآورند. براي آن تعداد كه استعدادي دارند كار راحت‌تر است. آوانگارديسم نيز آب گل‌آلودي است كه غالبا در كنار يكي دو جوان نزديك به نابغه افراد بي‌استعداد را نيز گرد خود جمع مي‌كند.

در مورد زبانِ پيشنهادي براهني براي شعر مدرن كه در دهه 70 در كارگاه‌هاي شعر ارايه شد و در شرايط انتزاعي شعر دهه 70 نيز مورد استقبال قرار گرفت، چه نظري داريد؟

راستش من از افرادي كه راهكارهاي او را دنبال كرده و پيشنهادهايش را براي سرودن شعر به كار گرفته‌اند اطلاعي ندارم. اگر كار عمده‌اي در اين زمينه صورت گرفته و من از آن بي‌خبر مانده‌ام كوتاهي از من بوده است. اما در مورد خود براهني مي‌توانم بگويم پيشنهادهايش در حد ادعا باقي مانده و كاري از پيش نبرده است. بخشي از جامعه ادبي ايران در ارزيابي براهني به عنوان شاعر، تا حدودي از جايگاه سنت و فئوداليسم عمل مي‌كند. به اين معني كه بر مبناي آن اعتقادات اگر فردي به درستي ايراد كار ديگران را گرفت پس خودش بهتر از آن را مي‌تواند توليد كند. اما واقعيتي كه اكثر همكاران ما از ابراز آن واهمه دارند اين است كه آقاي براهني از همان ابتداي كار تاكنون شاعر متوسطي بوده است كه از طريق نوشته‌هاي نظري‌اش در زمينه شعر كوشيده است اين جايگاه را ارتقا بدهد.

ناگفته نماند كه اين تنها مورد يا اولين بار نيست كه جاذبه و سحر كلام موزون و جايگاه شعر و محبوبيت قديسانه شاعر در سلسله‌مراتب هنرهاي نوشتاري كار دست نويسنده يا منتقد برجسته‌اي مي‌دهد. كم نيستند نامداراني مانند جيمز جويس و همينگوي كه مجموعه شعر چاپ شده يا چاپ نشده‌اي نيز در كارنامه خود دارند.

به نظر مي‌رسد در ميان شاعران دو دهه اخير چالشي با عنوان «هم‌نويسي» اتفاق افتاده، همان از روي دست هم‌نويسي. اين مساله به‌ تشخص شعري شاعران امروز آسيب جدي رسانده است. نظر شما در اين‌باره چيست؟

در پاسخ به سوال اول فكر مي‌كنم به بخشي از اين سوال نيز پرداخته باشم. در واقع به تعداد افرادي كه از اين شيوه استفاده مي‌كنند مي‌تواند دليل داشته باشد. اما حدس من اين است كه اكثر اين توليدات ناآگاهانه انجام مي‌شود و نويسنده شباهت انكار ناشدني اثرش را با اشعار موجود در بازار و مد روز نمي‌‌بيند. شاعر يا نويسنده تازه‌كار گاهي با اندك تغييري در جمله‌بندي و انتخاب كلمات مي‌پندارد، ردِ تمام شباهت‌ها را از بين برده است. اگر سري به مجلات ادبي قبل از انقلاب و پس از درگذشت فروغ بزنيد، اشعار زيادي از شعراي زن مي‌بينيد كه از لحن و كلمات «تولدي ديگر» فروغ استفاده كرده‌اند و گاهي تعجب مي‌كنيد كه چگونه نشريه‌اي معتبر چنين اشعاري را با چنان شباهت آشكاري به شعر فروغ چاپ كرده است.

اما تجربه نشان داده است كه در نهايت آن تعداد انگشت‌شماري كه شعر را به خاطر خود شعر انتخاب كرده‌اند و از آن به مثابه سكوي پرش استفاده نمي‌كنند دير يا زود از اين مرحله مي‌گذرند و ذهن و زبان خودشان را پيدا مي‌كنند. بگذاريد اين را نيز بگويم كه مردم و به‌ويژه نسل جوان هرچه بيشتر بنويسند بهتر است. مقداري از اين آشفتگي يا بحراني كه حرف ما را به اينجا كشانده، ناشي از انتشارهاي نسنجيده و تريبون‌هايي است كه خيلي زودتر از موقعي كه شاعري سزاوارش باشد، در اختيار او قرار مي‌گيرد و اسباب سردرگمي خواننده و توهم پديدآورنده مي‌شود. اينجاست كه ناشران بايد جديت و دقت بيشتري در اديت و انتخاب به خرج بدهند.

تاثير اثر (شعر) بر جامعه، تا حد بسياري وابسته به زيبايي‌شناسي آن است. شما در مجموعه شعر اخيرتان، «تاريكروشنا» چقدر به زيبايي‌شناسي شعر توجه داشته‌ايد؟


ارزيابي شعر يا هر توليد هنري ديگري شامل دو مرحله است. در نقد و معرفي نيز غالبا به چند و چون اين دو بخش مي‌پردازند. يكي محتواي اثر است كه مبناي آن ذهن هنرمند و ماهيت صور خيال و انديشه‌هاي او است. بخش ديگر كه به عنوان قالب از آن ياد مي‌شود دامنه تسلط شاعر بر صنايع شعري و لحن به كار گرفته و نحوه استفاده از كلمات را نشان مي‌دهد. مجموعه «تاريكروشنا» از هر دو نظر با آنچه بعد از آن نوشته‌ام تفاوت دارد.

اشعار آن مجموعه متعلق به دوراني است كه كمابيش نمونه آن را در كارنامه اكثر شاعران هم‌نسل من مي‌توان يافت. اگرچه صنايع شعري كاربردشان را هرگز يكسره و براي هميشه از دست نمي‌دهند. اما هر از گاه و به اقتضاي زمانه تعدادي از آنها مورد استفاده بيشتري پيدا مي‌كنند و تعدادي موقتا كنار گذاشته مي‌شوند. بخش چشمگير آن مجموعه به گمانم فشردگي و وفور تصاوير و ايماژهايي است كه در حد توانم كوشيده‌ام نو و اورژينال باشند.

تنوع مضامين آن مجموعه كه بيشتر گرايش به جلوه‌هاي طبيعت و روابط حاكم بر هستي و زندگي انسان دارد، بخش ديگري است كه طراوتش را به گمانم كماكان حفظ كرده است. از مسايل روزمره و جزييات زندگي اما به صورتي كه امروزه به آن مي‌پردازم در آن مجموعه كمتر سراغ مي‌توان گرفت.

به كار‌گيري لحن‌هاي مختلف در شعر و رسيدن به يك لحن مشخص تناليته‌اي را در شعر ايجاد مي‌كند و براي اين منظور گزينش واژه‌هاي شعر اهميت بسياري دارد. شما در دفتر شعر تاريكروشنا تا چه اندازه به اين مساله پرداخته‌ايد؟


به‌كارگيري لحن در هر آنچه من نوشته‌ام هرگز آگاهانه نبوده است، اصولا بايد بگويم لحن را مضمون و احساس نهفته در آن است كه به شاعر ديكته مي‌كند. به عنوان مثال لحن شعارهاي سياسي همواره معترض و عصبي است و لحن ادعيه و مناجات حالتي التماس‌گونه دارد. شعر نيز از اين قاعده مستثنا نبوده است.

تاثير شعر بر مخاطب بدون لحاظ مرز جغرافيايي چگونه امكان‌پذير مي‌شود و شاعر اينترناسيوناليست از ديدگاه عباس صفاري -كه خودش نيز در چنين مفهومي تعريف مي‌شود- چه تعريف و ويژگي‌هايي دارد؟

هنرها معمولا مرزپذير نيستند و محدوديت‌هاي جغرافيايي را بر نمي‌تابند. در مورد هنرهاي كلامي اما زبان مورد استفاده مرزي را ايجاد مي‌كند كه ترجمه خوب قادر است آن را از ميان بردارد. شعر خيام از هر جهت شعري ايراني است. اما در سرتاسر دنيا خوانده مي‌شود. مردم دنيا بيش از آنچه مي‌پندارند با هم وجه مشترك دارند. خواننده فارسي‌زبان احتمالا كوچه خيابان‌هاي شهر ماركز را بيشتر و بهتر از فلان شهر پاكستان كه كشور همسايه است مي‌شناسد. كليد موفقيت براي خلق اثري كه بتواند به راحتي از مرزهاي فرهنگي و زباني عبور كند صداقت و راستگويي است. به‌ويژه در عالم شعر كه كوچك‌ترين دروغ نيز آنقدر چشمگير و برجسته مي‌شود كه سلامت كل شعر را به خطر مي‌اندازد. اينكه مي‌گويند شعر يك دروغ بزرگ است و من نيز بر همين باورم مقوله ديگري است و اشاره به مضمون ديگري دارد. در واقع دروغ بلاي جان شعر است.

۲۷ خرداد ۱۳۹۱

ولادیمر هولان

یک شعر
=====
ولادیمر هولان در سال 1905 در پراگ متولد شد و در سال 1980 از دنیا رفت .  هولان شاعری آرمانگرا و انسان دوست بود که همانند همتای ایرانی اش احمد شاملو دغدغه عدالت داشت . حرمت انسانی را ارج می گذاشت و عزت و سر بلندی مردم کشورش را می طلبید .


ما نقشه ستارگان را
که بر پوست دباغی شده کپرنیک
نقش بسته بود
به آتشدان افکندیم
تا تو گرم شوی
تو در خویشتن فرو خزیدی
درخشان
در رگبار جرقه ها و سایه های رقصان
و تو کلام رمز را به تمامی
از یاد بردی
مادر بی جان پیرایه های مرده
آذین
و سلیقه .


     *   *   *  *   *


پس آنگاه خود نیز
به خواب فرو رفتی
در زیر دامنت
در سکوتی از این دست
فقط در سرای خود فروشان می توان دید
آنچه را که تو در انزوا
زمزمه می کردی



* - هفت شعر دیگر از ولادیمر هولان همراه با خلاصه ای از بیوگرافی او با
 ترجمه اینجانب در شماره اخیر فصلنامه ( نگاه نو ) منتشر شده است